Tuesday, August 01, 2006 5:39 PM
|
برف همه جا را پوشانده بود. دختر از پنجره بزرگ اتاقش بيرون را نگاه کرد. از سفيدي برف ها و امنيتي که گرمي اتاقش بهش ميداد نوعي احساس دلخوشي بهش دست داد. تصميم گرفت آن روز ژاکت و شلوار قرمزش را بپوشد. لباسهايش را پوشيد و خودش را در آينه تمام قد برانداز کرد. کمي قربان صدقه خودش رفت و از اتاق خارج شد. پيرمرد ايدزي را ديد که در آن هواي سرد با شلوارک جلوي پله هاي خانه اش نشسته بود و چشمچراني ميکرد. زن پيرمرد ايدزي چند ماه قبل مرده بود. دختر بي اعتنا به پيرمرد و به آرامي دور شد. پيرمرد کمي دختر را با چشم دنبال کرد. بعد ناگهان مثل اينکه دچار جنون شده باشد دنبال او دويد و وقتي به نزديک او رسيد شلوارکش را پايين کشيد و شروع به شاشيدن روي او کرد. دختر ذره اي عصباني نشد. حتي نسبت به پيرمرد ايدزي احساس ترحم نکرد. فقط چند لحظه ايستاد تا تصميم بگيرد که به خانه برود و لباسهايش را عوض کند يا مي تواند با همين وضع به دانشگاه برود. سرانجام مسيرش را کج کرد و به سمت خانه برگشت. پيرمرد ايدزي دوباره روي پله هاي خانه اش نشسته بود و به رهگذران نگاه ميکرد. تلاش نافرجامش براي جلب توجه آزارش ميداد. هيچ کس نمي دانست او برادر تسوکه است. همان که هميشه نشان مخصوص حاکم بزرگ را با شکوه به آسمان مي برد و فرياد مي زد: ميدانيد چه کسي در مقابل شماست؟ مامور مخصوص حاکم بزرگ ميتي کومان. احترام بگذاريد! احترام بگذاريد! هه.. احترام.. به فکر فرو رفت. هميشه دوست داشت مورد توجه و احترام باشد. آن موقعها براي نشان دادن علامت مخصوص حاکم بزرگ هميشه با داداش کايکو رقابت داشت. حالا دخترک حتي حاضر نشده بود به او نگاهي کند يا حتي زير لب فحشي به او بدهد. هر چه باشد او پيرمرد ايدزي بود!
|
Permalink ▫
|
|
|