The old man and the sea
Friday, September 26, 2008 5:07 AM
روزی پسر جوانی به قصد تحصیل علم به ایالات متحده سفر کرد. وقتی در فرودگاه مقصد پیاده شد، یک پیرمرد آمریکایی بسیار نحیف و ضعیف اما مرتب و تمیز پیش او آمد و گفت: برای تحصیل آمده ای؟
پسر گفت: بله.
پیرمرد گفت: کدام دانشگاه؟
پسر گفت: دانشگاه ایکس
پیرمرد گفت: چه جالب... خانه من فقط ۲۰۰ متر با آن دانشگاه فاصله دارد. دوست داری بیایی با من زندگی کنی؟
پسر گفت: متشکرم. ولی من خوابگاه دارم و در ضمن توانایی پرداخت اجاره به شما را ندارم.
پیرمرد گفت: من از تو اجاره نمی خواهم. خانه بسیار بزرگی دارم اما هیچ خانواده ای ندارم و تنها زندگی میکنم. اگر به خانه من بیایی یک اتاق بزرگ در اختیارت قرار میدهم و میتوانی با آسایش خیال درس بخوانی و من هم از تنهایی در می آیم.
پسر به فکر فرو رفت. پیشنهاد بسیار خوبی بود. این پیرمرد نحیف هم نمی توانست آزاری به او برساند. قبول کرد و به خانه او رفت.
پیرمرد اتاق بزرگی به او داد که همه چیز داشت به جز تخت: «در این خانه فقط یک تخت دو نفره دارم. می توانی بیایی آنجا بخوابی.»

شب پسر که از سفر خسته بود می خواست بخوابد. اول سعی کرد در اتاق روی زمین بخوابد و از کتابهایش به عنوان بالش استفاده کند ولی بعد با خود گفت چرا وقتی یک تخت گرم و نرم آماده است خودم را آزار دهم؟
پس رفت و یک طرف تخت خوابید.
بعد از مدتی پیرمرد هم که کاملا عریان بود آمد و در طرف دیگر تخت خوابید.
بعد از مدتی پسر متوجه شد که پیرمرد خود را به او چسبانده سپس شلوار پسر را پایین کشیده و از او سو استفاده جنسی میکند. ابتدا بسیار عصبانی شد چون در کشور او این کار، کار خیلی زشتی محسوب می شود و اکثر مردم از این کار خوششان نمی آید. ولی بعد دید که پیرمرد بی رمق تر از این حرفهاست و اصولا دخولی صورت نمیگیرد و تجاوزش بیشتر شبیه جست و خیز یک گربه شیطان روی پشت آدم است. حس ترحمش گل کرد و با خود گفت بگذار این پیرمرد که همه عمر تنها بوده حالی بکند.
این اتفاق هر شب حدود ۵ دقیقه قبل از خواب تکرار می شد و برای سهولت کار، پسر هم دیگر عریان به تخت می رفت.

همه چیز خوب پیش میرفت. پسر در درس موفق بود. هیچ هزینه خورد و خوراک و مسکن نداشت. پیرمرد هم جز همان ۵ دقیقه کاری با او نداشت.

۴ماه بعد وقتی صبح بیدار شد دید پیرمرد مثل همیشه زودتر بیدار نشده تا قهوه آماده کند. وقتی تکانش داد متوجه شد که مرده است.
عصر آن روز وکیل پیرمرد با پسر صحبت کرد: آقای رابرتسن همه مال و اموال خود را به شما بخشیده اند.
پسر از خوشحالی نزدیک بود بمیرد. به این فکر کرد که پدر و مادر و خواهرش را به اینجا بیاورد تا پیشش زندگی کنند. و حتی می توانست به دختر لهستانی که در دانشگاه عاشقش شده بود پیشنهاد ازدواج دهد.
صدای وکیل از خیالات بیرونش آورد: فقط یک شرط دارد. ایشان گفته اند تنها در صورتی این کار انجام شود که صد برگ آگهی چاپ شود که در آن عکس شما و عکس پیرمرد چاپ شده و زیرش این متن: «اینجانب... با آقای پل رابرتسن ماهها رابطه جنسی بی نظیر در کمال لذت و خشنودی داشته ام. تا پایان عمر آن لحظات خوش را فراموش نخواهم کرد.» بعد زیرش را امضا کنید. بعد در یک مجتمع قضایی رسما آنرا تایید کنید تا بعدا امکان تکذیب آنرا نداشته باشید. سپس این صد برگ باید در دانشگاه محل تحصیل شما روی همه تابلوهای اعلانات به مدت یک هفته چسبانده شود.

پسر بی درنگ قبول کرد. بعد ماجرا را برای دختر لهستانی تعریف کرد و او گفت حتی اگر واقعا هم چنین اتفاقی افتاده بود برایش اهمیتی نداشت فقط یک تست ایدز بدهد. (که داد و منفی بود). در دانشگاه هم بقیه اهمیتی نمی دادند که یک دانشجوی کله سیاه با یک اسم عجیب و غریب با یک پیرمرد مردنی سکس داشته یا نداشته.
بعد پدر و مادرش هم آمدند و وقتی ماجرا را فهمیدند او را برای زرنگی اش تحسین کردند و همیشه وقتی به ایران زنگ میزددند این ماجرا را تعریف میکردند و همه فامیل آرزو داشتند پسرشان به آمریکا برود و با یک پیرمرد آشنا شود.
Permalink   


Tuesday, September 23, 2008 10:35 AM
پسر در مترو نشسته بود، هدفون در گوش آهنگ گوش می داد. در یکی از ایستگاه ها یک آخوند سوار شد و در تنها صندلی خالی که روبروی پسر بود نشست.
پسر بی توجه آهنگش را گوش میکرد و آخوند از این که پسر در ایام شهادت آهنگهای غیر عزاداری گوش می دهد ناراحت بود.
وقتی صندلی کنار پسر خالی شد رفت کنارش نشست. گفت: پسرم چه آهنگی گوش میکنی؟
پسر با بی علاقگی آهنگش را پاز کرد و گفت: چی؟
آخوند گفت: پرسیدم چه گوش میکنی؟
پسر گفت: آهنگ دیگه. حالا انگار شما میشناسی چی به چیه.
آخوند با چالاکی یکی از ارفون ها را از گوش پسر بیرون آورد، سرش را نزدیک سر پسر برد و ارفون را در گوش خودش گذاشت و در حالی که احساس باحال بودن بهش دست داده بود به پسر گفت حالا بیا با هم گوش کنیم.
پسر آهنگ را پلی کرد. سر آخوند نزدیکش بود و حتی اگر از نفس نه چندان خوشبویش بگذریم چندان موقعیت جذابی برای پسر نبود.
آخوند بعد از چند ثانیه گفت: می فهمی چه می گوید؟
پسر گفت: بله. و چند جمله را برایش ترجمه کرد.
آخوند با دقت گوش کرد و خود را علاقمند نشان داد.
بعد که آهنگ تمام شد یک قرآن جیبی از کیفش در آورد و صفحه ای را باز کرد و آیاتی را به پسر نشان داد که مفاهیمی مشابه آنچه در آهنگ بود داشتند.
بعد گفت پسرم، من تو را از موسیقی غربی نهی نمیکنم ولی قرآن را هم فراموش نکن.
پسر گفت باشد.
بعد آخوند پیاده شد و پسر هم چند ایستگاه بعد پیاده شد و این اتفاق هیچ تاثیری در زندگی هیچیک نداشت.
Permalink   

لینکها:
صفحه اول وبلاگ    بالاترین

لینکدونی:

وبلاگها:

جدیدترین پستها:
از وقتی که دور از خانواده زندگی میکنم به آشپزی و د...     ّFloor Exercise     یکی از چیزهای مورد علاقه ی آدمهای علاقمند به متافی...     Cognitive Dissonance     گوش کنیدمتنش     David Frost: Are you really saying the President c...     چرا از مرگ ندا بیشتر اندوهگین می شویم؟     Hometown GloryRound my hometownOoh the people I’ve...     ENEMY: I don't have to ask. You brought them here....     finger quote    

آرشیو:
May 2005     June 2005     July 2005     August 2005     November 2005     February 2006     March 2006     April 2006     May 2006     June 2006     July 2006     August 2006     September 2006     October 2006     November 2006     December 2006     January 2007     February 2007     March 2007     April 2007     May 2007     June 2007     July 2007     August 2007     September 2007     October 2007     January 2008     February 2008     March 2008     April 2008     July 2008     August 2008     September 2008     October 2008     November 2008     January 2009     April 2009     May 2009     June 2009     November 2009     February 2010     October 2010     May 2012     July 2012     Current Posts