Thursday, March 29, 2007 3:48 PM
"It's one of those irregular verbs. I detain, you arrest, they kidnap."
CiF
Permalink   

The survivor - Part 7
2:36 PM
قسمتهای قبلی: ۱ - ۲ - ۳ - ۴ - ۵ - ۶

از ساختمان بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم. کمی پیاده روی کردم. حالم خیلی زود جا آمد. سوار ماشین شدم و به سمت خانه‌مان حرکت کردم. در راه از خلوتی محض خیابانها لذت بردم و اصلا برای ترافیک احساس دلتنگی نکردم.
وقتی رسیدم، از داخل همان مغازه که چند ساعت قبل درش را باز کرده بودم یک کارتن بزرگ پیدا کردم و خوردنیهایی که در صندوق عقب ماشین انبار کرده بودم تا آنجا که می‌شد در آن جا دادم. کوله پشتی هایم را به شانه انداختم، کارتن را با دو دست برداشتم و وارد ساختمان شدم. با زحمت پله ها را بالا رفتم و در حالی که به نفس به نفس افتاده بودم کلید انداختم و وارد خانه شدم. همه چیز عادی بود. خوشحال شدم که به اینجا برگشته‌ام. مادرم همیشه میگفت هیچ جا مثل خانه‌ی خود آدم نمی‌شود و من هم پوزخندزنان میگفتم: آره، چون شما عرضه ندارید خانه بهتری داشته باشید.
در دلم میگفتم... به ندرت با پدر و مادرم حرف میزدم. حوصله‌شان را نداشتم و خودم را باهوشتر از آن میدانستم که اصلا بخواهم با آنها وارد بحث بشوم. البته این به جز پدر و مادرم برای بقیه نیز کم و بیش صادق بود. از مخاطب قرار گرفتن هم خوشم نمی‌آمد. البته از اینکه کسی نکته جالب یا چیزی که نمی‌دانستم به من عرضه کند خوشم می‌امد ولی دوست داشتم آن چیز را از جایی بخوانم نه اینکه از زبان بشنوم. وقتی کسی با من حرف میزد بیشتر از اینکه حرفش را بفهمم فقط سعی میکردم وانمود کنم که توجه‌ میکنم. معمولا فکرم به این مشغول میشد که کجای گوینده را نگاه کنم؟ چشمانش؟ دماغش؟ لبش؟ و وقتی هم تصمیم میگرفتم که به کجا نگاه کنم شروع به قضاوت درباره آن میکردم: چه چشمان گیرایی، چه دماغ کج و کوله‌ای، چه لب کمرنگی و... و اینگونه بود که وقتی حرف طرف تمام میشد بدون اینکه چیزی فهمیده باشم الکی با حرکت سر تایید میکردم.

از اینکه جز من چهار مرده هم در خانه هستند خوشم نمی آمد. با هر بدبختی بود و کوبیدن هر چیز بزرگی که در خانه پیدا می شد به در همسایه، آنرا باز کردم و بعد جسد پدر و مادر و خواهر و برادرم را دانه دانه کشیدم و توی خانه همسایه انداختم و بعد هم درش را بستم. نفس راحتی کشیدم و به خانه خودم برگشتم. گرسنه بودم. چند ساندویچ کالباس برای خودم درست کردم و خوردم.
بعد یک بسته چیپس برداشتم باز کردم و خودم را روی کاناپه جلوی تلوزیون پرت کردم. ریموت تلوزیون را برداشتم و روشنش کردم. یک چیپس توی دهان گذاشتم و منتظر شروع برنامه شدم. یکدفعه تصویر برفکی و صدای خش خش تلوزیون اتفاقی که افتاده بود به یادم آورد. چطور انقدر فراموشکار بودم؟ همین چند دقیقه پیش بود که جسد افراد خانواده ام را از خانه بیرون انداخته بودم.
از آنجا که برنامه تلوزیونی درکار نبود، یک دی-وی-دی آوردم و در پلیر قرار دادم تا شروع شد. فیلم جذاب و خوش آب و رنگی به نظر می‌آمد اما اصلا کششی برای دیدنش احساس نمیکردم. چند دقیقه سعی کردم خودم را ملزم کنم که فیلم را ببینم ولی نتوانستم ادامه دهم. فیلمها درباره آدمها هستند و حالا که آدمی باقی نمانده چه اهمیتی دارند.
باید خودم را سرگرم میکردم. به اینترنت متصل شدم. اینترنت این دریای بیکران که قبلا هر روز ساعتها بی‌هدف در آن میگشتم. ولی حالا که کسی نبود چیز جدیدی به آن اضافه کند به نظرم تنها یک قبرستان بزرگ و سرد آمد که پرسه زدن در آن جز افسردگی حاصلی ندارد.

به شدت احساس خلا کردم. برای اولین بار ابعاد اتفاقی که با آن روبرو شده بودم با تمام وجود حس کردم: فاجعه این نبود که میلیاردها نفر مرده اند. فاجعه این بود که فقط یک نفر زنده مانده بود. زنده ماندن من لطفی در حالم نبود. عذابی بود که گریبانم را گرفته بود.

پیش از این گاهی فکر میکردم از موجودی به نام انسان بیزارم، و رفاه و نیازهای مادی‌ام که تنها از طریق نظام تقسیم کار قابل برآورده شدن هستند باعث میشوند آرزوی نابودی همه آدمها به جز خودم را نکنم. اکنون اما حقیقت دیگری را دریافتم: من آدمها را دوست داشتم: اگرچه معمولا در اتاقم را می بستم ولی در همه حال دوست داشتم از بیرون صدای تلوزیون یا حرف زدن افراد خانواده یا مهمانها به گوشم برسد. آدمها را در تلوزیون، در اینترنت، توی فیلمها و وقتی دقایق طولانی از پنجره اتاقم به حرکت آدمها و ماشینها زل میزدم دوست داشتم. آدمها را دوست داشتم ولی فقط با حفظ فاصله و از راه دور.
و حالا... احساسم را با کلمه ای جز «خلا» نمی توانستم وصف کنم.
یاد صحبت یکی از استادهایم درباره طراحی اتاق کار افتادم: «اتاق کار باید طوری باشد که زیاد صدا از بیرون واردش نشود ولی نه اینکه هیچ صدایی وارد نشود. انسان توانایی تحمل سکوت محض را ندارد. در سکوت محض آدم توانایی فکر و تمرکز را از دست می‌دهد. دیوانه می‌شود...»
احساس میکردم در چنین اتاقی محبوس شده‌ام...

(ادامه دارد...)
Permalink   

The survivor - Part 6
Tuesday, March 27, 2007 3:56 PM
ساعت حدود ۷ بود و هوا تقریبا تاریک شده بود. اما در این خانه کاملا تاریک بود و جایی را واضح نمی دیدم شاید چون همه پرده ها راکشیده بودند یا موقعیت خانه طوری بود که نور کمسوی غروب وارد آن نمی شد. دستم را به دیوارها کشیدم تا کلید چراغی را پیدا کنم. بالاخره یکی پیدا شد و چراغهای هال روشن شد. دور خانه چشم گرداندم. دکور خانه مثل خانه خودمان بود ولی با مبلهای جدیدتر و تلوزیون بزرگتر. و بر خلاف خانه همیشه به هم ریخته ما، بسیار مرتب و تمیز بود. به اتاقها سرکشی کردم. از اینکه وارد حریم خصوصی کسانی که نمیشناختم شده بودم هیچ احساس خوبی نداشتم. اگرچه همیشه به اصول اخلاقی با تردید مینگریستم و آنها را اختراع اقشار خاصی از جامعه برای حفظ منافع خودشان، ولی نمی شد انکار کنم که بسیاری از این اصول اخلاقی را درونی کرده بودم و زیرپا گذاشتانشان - حتی الان که اخلاق با مرگ همه انسانها بی‌معنی شده بود - برایم دشوار بود.
وارد یکی از اتاقها شدم. مرد و زنی تقریبا ۵۰ ساله هر کدام در یک گوشه تخت دو نفره پشت به هم خوابیده بودند. به اتاق دیگر رفتم، در یکی از تختها دختری که سنش بیش از ۲۵ به نظر میرسید خوابیده بود. دور چشمانش مثل گریم Goth Girl ها سیاهی بود که تا پایین گونه اش آمده بود. احتمالا بدون آنکه آرایش چشمانش را پاک کند به تخت رفته بود و بعد هم به دلایلی که شاید با گشتن در لوازم شخصی‌اش، کامپیوتر یا موبایلش می توانستم بفهمم کمی اشک ریخته بود. در طرف دیگر اتاق تختی بود و پسری با صورت قرمز و جوش جوشی، دماغ بادکرده و سبیل تازه سبز شده خوابیده بود. از کمتر انسانی به اندازه پسرهای دم بلوغ چندشم می‌شد. از دختران دم بلوغ هم بدم می‌امد. مخصوصا از آن نگاههای تند و کنجکاوانه ای که به مردان می‌اندازند قبل از اینکه مادرانشان یادشان بدهند چطور نجیب به نظر برسند. ولی تنفر بیشترم از پسران دم بلوغ شاید به خاطر خاطره های خودم از این دوران بود.
باز عذاب وجدان سراغم آمد. من اینجا چی کار میکردم؟ خوب من آمده بودم اینجا تا نزدیک یک فروشگاه بزرگ باشم تا هر چیزی نیاز داشتم سریعا بتوانم فراهم کنم. ولی واقعا این بود؟ باید با خودم صادق باشم. من اینجا آمدم و وارد این خانه شدم چون دوست داشتم فضولی کنم، چون دوست داشتم بدانم در خانه دیگران -به جز وقتی که مهمانشان هستم- چه میگذرد. به همان دلیل که فیلمهایی که همه‌ی زندگی شخصیت اصلیشان را به تصویر میکشند دوست دارم و به همان دلیل که از خواندن وبلاگهایی که مسایل شخصیشان را بی پرده می نوشتند لذت میبردم. به نظرم آمد ساکن شدن در کنار فروشگاه بزرگ فقط یک ترفند احمقانه برای دور زدن تابوی اخلاقی شکستن حریم خصوصی بوده. مغزم باز شروع به بهانه تراشیدن کرد: ولی چی کار باید کنم؟ اگر به خانه خودمان برگردم باید هر بار ۱۰ طبقه از پله ها بالا و پایین بروم و اگر چیزی لازم داشته باشم که در سوپرمارکتهای اطراف نباشد شاید لازم باشد چندین خیابان برای پیدا کردنشان بگردم. کمی قانع شدم.
به اتاق خواب زن و شوهر رفتم. لحاف را کنار زدم و پای سرد و پرموی مرد را گرفتم از تخت پایینش کشیدم و کشان کشان به سمت در خروجی بردم. احساس بدی که از حضورم در این خانه، از این جسد، خودم و کاری که انجام میدادم وجودم را فرا گرفته بود خودش را به صورت حالت تهوع نشان میداد. وقتی به نزدیکی در خانه رسیدم پاهای مرد را ول کردم. تصمیمم قطعی بود: هرچه بادا باد. به خانه خودمان برمیگردم.

(ادامه دارد...)
Permalink   

whites and colors don't mix
Monday, March 26, 2007 1:36 PM
دیشب فیلم Latter Days رو دیدم که موضوعش همجنسگرایی بود. من از این فیلمها هرچی گیرم بیاد میبینم چون دوست دارم دنیای این آدمها رو بفهمم. این هم یکی از بهترین و معروفترین فیلمهای این دسته است.

داستانش اینه که چند تا جوان مبلغ مورمون (مورمون یک شاخه مسیحیت هست که از نظر عقاید و خنده دار بودن خیلی شبیه بهاییت خودمون هست. برای آشنایی با این فرقه و عقایدشان توصیه میکنم اپیزود ۷۱۲ ساوثپارک All About Mormons را ببینید.) به لس آنجلس میان. در همسایگی دیوار به دیوارشون یک گی خیلی تابلو زندگی میکنه که در یک رستوران گارسون هست. این گی با همکارارش شرط میبنده سر اینکه یکی از این بچه مثبتهای مورمون را به تختخواب بکشونه. یکی از این مورمونها هم هست که خودش کمی میخاره. خلاصه گی‌ه به هدفش میرسه ولی یک عشق بینشون شکل میگیره. وقتی پسر مورمونه ماجراش لو میره و به گوش کلیسا و خانوادش میرسه هر دو با دشواری های زیادی روبرو میشن...
Permalink   

In praise of inner beauty
Sunday, March 25, 2007 6:15 AM
ملنی همیلتون یکی از شخصیتهای بسیار محبوبم است. البته کیست که از چنین آدمی خوشش نیاید: خوش قلب و نیکخواه، مهربان، کتابخوان و فهیم، نجیب، ساده و بی غل و غش، با صورتی ملیح و آرام ولی نه خیلی زیبا و سکسی.
. ولی مساله مهم اینست که اگر قرار باشد بین او و اسکارلت انتخاب کنید چه میکنید؟ من که اگر ۱۰۰ بار بتوانم انتخاب کنم هر صد بار ملنی را انتخاب میکنم.
Permalink   

The survivor - Part 5
Saturday, March 24, 2007 4:09 PM
فکرش را که کردم چیزهای زیادی لازم نبود بردارم. به همه مغازه ها دسترسی داشتم و بین خواستن و داشتن هر چیزی فاصله ی زیادی برایم وجود نداشت.
لپتاپ و شارژرش، شارژر موبایل، مسواک، خمیردندان، حوله، دسته تیغ و یک بسته باز نشده تیغ (معلوم نبود دفعه بعد که بخواهم اصلاح کنم کی باشد) را برداشتم. سی دی و دی وی دی های فیلم و موسیقیم چشمک می زندند. موسیقی های به درد بخور را روی هاردم داشتم و نیازی به داشتن سی دی هایشان نبود. ولی فیلمها تنها چیزی بودند که می توانستند اوقات سرگرمی ام را پر کنند. جعبه فیلمهایم را کنار گذاشتم تا همه را با خود ببرم.
بعد تعدادی چیزهای دیگر که احتمال میدادم به دردم بخورد از کشوی پدر و مادرم یا آشپزخانه برداشتم و توی کوله ام ریختم: کبریت، قیچی، طناب، قوطی بازکن، و تعدادی ابزار مثل انبردست و پیچ گوشتی در سایزهای مختلف.

لباسهایم را پوشیدم. طبق عادت همیشگی، ساعتم را به دست بستم و موبایل، دسته کلید، پول و گواهی نامه را در جیبم گذاشتم.
گواهی نامه و پول در شهر بی مردم چه اهمیتی داشتند؟ خواستم درشان بیاورم ولی این کار را نکردم. شاید روزی به درد میخوردند.
سوییچ ماشین پدرم را برداشتم، کفش پوشیدم، کوله پشتیها و جعبه فیلمهایم را برداشتم و از خانه خارج شدم. دکمه آسانسور را زدم. بعد از چند ثانیه رسید و درش باز شد. همینکه خواستم وارد شوم افکار بدبینانه ام سراغم آمد: اگر آسانسور وسط راه گیر میکرد (مثلا به خاطر قطع برق) چه غلطی باید میکردم؟ هیچ کس نبود نجاتم دهد و در این اتاقک به فجیعترین شکل ممکن - برخلاف آن ۶ میلیارد نفر دیگر که به نظر میرسید مرگ راحتی داشته اند - ذره ذره جان میدادم.
خوشحال از این دور اندیشی ام، شروع کردم از پله ها پایین رفتن.

وقتی پایین رسیدم نگهبان ساختمان را دیدم که با آرامش پشت میزش در حال نشسته مرده بود. در نزدیکی ما دو سوپرمارکت بودند. باید مقداری غذا از آنها برمیداشتم ولی درشان بسته بود. زمان وقوع حادثه (حدود ۳ تا ۴ شب) خوبی اش این بود که اکثر افراد در خانه هایشان بودند و خیابانها و کوچه ها از آدمها و ماشینها خالی بودند و بدیش این بود که اکثر مغازه ها و فروشگاهها بسته بودند و قفل و زنجیر کرده بودند.

به پارکینگ رفتم. ماشین را روشن کردم و امدم جلوی مغازه اولی. کمربندم را بستم، سرم را پایین گرفتم و گاز دادم به طرف در مغازه. با صدای مهیبی برخورد کردیم و در مغازه باز شد یا درواقع شکست. پیاده شدم. جلوی ماشین به شدت غر شده بود ولی چه اهمیتی داشت؟ همه ماشینهای این شهر مال من بودند البته به شرط اینکه میتوانستم سوییچشان را پیدا کنم.
داخل مغازه شدم. احساس فوق العاده ای داشتم. هیچ محدودیتی برای انتخاب وجود نداشت. صندوق عقب ماشین را پر از چیپس، شکلات، پاستیل، کورن فلکس، کالباس، کنسروهای مختلف و غذاهای پیش ساخته و انواع نوشیدنی ها کردم. و شیر.. به نظر میرسید این آخرین بسته شیری باشد که خواهم خورد. از این پس اگر این بخت نصیبم شود خودم باید گاو را دوشیده باشم.
به نظر میرسید از این به بعد دستبرد زدن به مغازه های بی صاحب جالبترین برنامه روزانه ام باشد. اما نباید زیاد اسراف کنم و از غذاهای ناسالم هم دوری کنم.. حالا این روز اولی اشکالی ندارد.

سوار ماشین شدم و بعد از اندکی راندن وارد اتوبان شدم. میخواستم به یکی از شعبه های فروشگاه شهروند بروم، و در نزدیکترین خانه به آنجا که حداکثر سه طبقه داشته باشد ساکن شوم.
بعد از حدود یک ساعت چنین ساختمانی پیدا کردم.
در ورودی ساختمان را باز کردم و وارد شدم. اما در واحدهای داخل ساختمان را دیگر نمی توانستم به آن روشی که در مغازه را باز کرده بودم باز کنم. چند بار با شانه خودم را به در خانه ها کوبیدم یا به آنها لگد زدم. فایده ای نداشت. بعد با استفاده از پیچ گوشتی و دم باریک تلاش کردم. سرانجام یکی از واحدها در طبقه اول که درش قفل نشده بود با این روش توانستم باز کنم.
وارد شدم. اکنون باید جسد ساکنان خانه را بیرون می انداختم... یعنی در این خانه چه کسانی زندگی میکردند؟

(ادامه دارد...)
Permalink   

The survivor - Part 4
Friday, March 23, 2007 5:46 PM
در مورد زنده های احتمالی چه فرضهایی میتوانستم بکنم؟ یک دختر زیبا که با هم دوباره زمین را پرجمعیت کنیم و آدم و حوای مدرن بشویم! یا شاید هم چندین دختر! اگر چه فکر سکسهای ffffffffffffffffffm وسوسه انگیز بود ولی حسادتها و موذی گریهایی که از زنان سراغ داشتم باعث میشد مورد اول را ترجیح بدهم. و یا شاید هم یک مرد! فکرش را بکن گی باشد! پوفففف.. اصلا دوست ندارم هر روز صبح با چیز اون مرد در پشتم از خواب بیدار بشم.
یا شاید هم یک دختر و چند مذکر. این می‌توانست موجب کینه و نفرت و قتل بین ما مردان شود. در این صورت من حتما از چنین جدل مزخرفی کنار میکشیدم. این همان کاری نبود که قبلا هم در تمام عمرم کرده بودم؟ آه.. بمیر بزدل.
از این افکار احمقانه خنده ام گرفت. هنوز زنده ماندم هم در ابهام بود ولی به پرجمعیت کردن زمین فکر میکردم. ولی چرا احمقانه؟ مگر نه اینکه همه آدمها یک عمر تحصیل میکنند، کار میکنند و پول جمع میکنند و صد کار دیگر میکنند فقط برای اینکه بتوانند جفت دلخواه خود را بدست بیاورند و تولید مثل کنند؟

این آدم باقی مانده هر که بود - جز اینکه مردی همجنسگرا باشد - باید پیدایش میکردم.
ولی چطوری؟ به نظر میرسید اینترنت تنها راه موجود باشد اگرچه به هیچ وجه راه مطمینی نبود. معلوم نبود ان فرد به اینترنت دسترسی یا با آن آشنایی داشته باشد. چطور میتوانم زنده ماندنم را از میان صدها ترابایت اطلاعات موجود در اینترنت توی چشم افراد زنده مانده احتمالی بیندازم؟ راه حل سایتهایی بودند که جدید ترین تراکنش های اتفاق افتاده درشان را نمایش می دادند. چیزی مثل همین بلاگرولینگ یا گوگل بلاگسرچ. باید هرچه از این سایتها بود پیدا میکردم و زنده بودنم را در آنها جار میزدم.

وبلاگم را باز کردم و خطوط زیر را در آن نوشتم:

It's May 4, 2007, 2:20pm GMT. I have survived the great disaster and if you are reading these lines, it means you have, too. please let me know of your existance as soon as possible. email me to amir@whateva.com, or call +989677675667


با استفاده از مترجم التاویستا مطلب را به فرانسه، اسپانیایی، چینی و هر چیز دیگری ترجمه کردم و زیرش گذاشتم و پست کردم. بعد هم در بلاگرولینگ خودم را پینگ کردم. واقعا چقدر ممکن احتمال داشت از این راه کسی من را پیدا کند؟ به هر حال فعلا از هیچ چی بهتر بود.

باز فکرم مشغول شد... حتی اگر این آدم یا آدمهای زنده مانده را پیدا کنم اگر در جای دورافتاده ای مثل قاره امریکا یا اقیانوسیه باشند چه طور میتوانم پیششان بروم یا آنها پیش من بیایند؟ این یک فیلم هالیوودی مسخره نیست که من پشت یک بویینگ بشینم و بعد از نیم ساعت ور رفتن با دکمه هایش خلبانی یاد بگیرم و یکسره تا نیوزلند پرواز کنم.

تلاش کردم بدبینی که جز تفکیک ناپذیر زندگی ام قبل از فاجعه بزرگ بود حداقل تا مدتی کنار بگذارم چون کمکی بهم نمیکرد.
شروع به جمع کردن وسایل ضروری ام کردم. باید تا قبل از تاریک شدن هوا در خانه جدیدی مستقر میشدم.

(ادامه دارد...)
Permalink   


5:16 AM
یکی دو ماه هست که تصمیم گرفتم pronunciation ام رو اصلاح کنم و یکی از دلایلی که فیلم هم بیشتر میبینم این روزا همینه.
یکی از مهمترین چیزهایی که فهمیدم باهاش میشه تلفظ انگلیسی رو بهبود داد تلفظ درست schwa (شوا) با علامت آوایی /ə/ هست. این آوا پرکاردبردترین صدا در انگلیسی هست. ما در فارسی مشابه این صدا را نداریم و به همین دلیل شاید کمی برامون سخت باشه.
ما در ایران گاهی وقتها مثل e غلیظ تلفظش میکنیم مثل the و گاهی مثل آ کشیده تلفظش میکنیم مثل persia (پرشااااا) و گاهی اَ مثل اول account. که همگی نادرست هستند.
تلفظ درستش مثل یک آ هست که تا جایی که میشه باید کوتاه و نکشیده باشه که در این صورت تقریبا چیزی بین اَ ، اِ و حتی اُ شنیده خواهدشد.

- تلفظ درست با نشان دادن حرکت دهان و موقعیت درست زبان در دهان بروید به قسمت monophthongs و بعد central
- تلفظ درست و مثال برای schwa در بی بی سی

اگر نکته ی دیگه ای در این مورد میدونید یا اشتباهی کردم حتما بهم بگید.
Permalink   

The survivor - Part 3
Thursday, March 22, 2007 3:40 PM
تلوزیون را روشن میکنم و با عجله کانالها را عوض میکنم. همه کانالهای داخلی و خارجی صدا یا تصویر زمان عدم پخش برنامه را نشان می‌دهند. به نظر می‌رسید فاجعه جهانی است و بر خلاف تصور من آمریکا یا هیچ کشور دیگری نقشی در آن نداشت یا اگر داشت خودش هم در چاهی که کنده بود گرفتار شده بود.
همان زمان بلافاصله دو SMS برایم رسید و از صدای غیرمنتظره از جا پریدم. یعنی از دوستانم کسی زنده مانده بود؟
اولی را خواندم. مظاهری: «قربان سایتی که پارسال برامون طراحی کردید نیاز به تغییراتی داره. وقت آزاد دارید؟». به زمان ارسال نگاه میکنم. ساعت ۱۱ دیشب.
دومی را میخوانم. امین: «امیر فیلم ۳۰۰ زیرنویس دار داری؟» این یکی هم ساعت ۹ دیشب ارسال شده است.
معمولا اگر کسی با من کاری داشت از این دو حالت خارج نبود به همین دلیل بود که من همیشه گوشی ام را خاموش نگه می داشتم. با اینکه مطمین بودم اینها هم مرده اند شماره اشان را میگیرم. جوابی نمی آید.

آخرین مرحله اطمینان از فاجعه، اینترنت است. کامپیوتر را روشن میکنم و بلافاصله متصل می شوم. گوگل نیوز را بلافاصله باز میکنم و تیتر خبرها را میخوانم. مثل همیشه است. انفجار در عراق، سرپیچی ایران از قطعنامه، زلزله در برمه و... زمان جدیدترین مطلب جمع آوری شده توسط گوگل، تقریبا ۱۳ ساعت گذشته است.
بعد از مدتها یاهو مسنجر را اجرا میکنم. یک نفر از افراد لیستم زرد است. ماوس را روی اسمش نگه میدارم: Idle For 14 Hours

خوب... از این شواهد یک چیز را می شد با اطمینان فهمید: زمانی بین ساعت ۳ تا ۴ شب گذشته، به علت نامعلومی همه مردم زمین به جز من و شاید افراد دیگری مرده اند.

حالا که قضیه تا حدی روشن شده بود باید فکری برای خودم میکردم. چه احساسی داشتم؟ بدون شک ناراحت نبودم. شوک و ناراحتی اولیه‌ای که از مرگ خانواده ام داشتم از بین رفته بود. به هر حال آنها هم چند تا ۶ میلیارد بوده اند.
به شدت احساس هیجان میکردم. پادشاه یک شهر بی‌آدم بودم و به نظر میرسید ماجراجویی های زیادی در پیش دارم. از طرف دیگر هر چه بیشتر فکر میکردم هیجان جایش را به نگرانی میداد.
برق تا چه زمانی برقرار میماند؟ شاید تا وقتی که کارهای روتین به صورت اتوماتیک و بدون نیاز به نیروی انسانی انجام میشد مشکلی نبود. اما با بروز اولین و کوچکترین مشکل در نیروگاهها یا مراکز کنترل برق قطع میشد و هیچ کس برای رفع مشکل وجود نداشت. با قطع برق همه مظاهر تمدن به آشغالهای بی مصرف تبدیل می شدند. چطور بشر انقدر احمق بوده که همه چیزش را با اتکا به فقط یک چیز ساخته؟
آب چی؟ سیستمهای آبرسانی تا چه زمانی کار خواهند کرد؟ با قطع برق پمپهای آب نیز از کار خواهند افتاد. شاید بدون برق بتوان زنده ماند اما بدون آب نه. اگر آب قطع می شد چه کار باید کنم؟ به نزدیکی یک رودخانه یا دریا نقل مکان کنم؟

در آینده ای نزدیک به رابینسون کروزویه ای تبدیل میشدم که نه در یک جزیره خشک و خالی، بلکه در شهری با وسایل مدرن اما غیرقابل استفاده اسیر شده است. مردی که چندین نیروگاه برق در اطرافش هست اما برق ندارد و هیچ کشتی هم از نزدیک ساحلش رد نخواهدشد.

چیز دیگری که نگرانم میکرد مردگان بودند. جسد ۱۲ میلیون تهرانی به زودی شروع به تجزیه میکردند و بوی گند و بیماری همه جا را فرا میگیرفت.

سعی کردم افکارم را منسجم کنم و تصمیمی بگیرم. یک چیز مشخص بود. زندگی در این ساختمان بلند دیگر فایده ای نداشت. باید به یک خانه ویلایی در نزدیکی یک فروشگاه زنجیره ای نقل مکان میکردم تا نیازهای خوراکی ام را به سادگی برآورده کنم و تا قبل از اینکه بحران برق، آب یا تعفن اجساد مردگان شروع شود خودم را برای یک سفر به جایی که راحتتر زنده بمانم آماده کنم.

چیز دیگری که به شدت ذهنم را مشغول کرده بود احتمال وجود فرد یا افراد زنده دیگری در جایی روی این کره خاکی بود. چطور میتوانستم پیدایش(ان) کنم؟
وجود یا عدم وجود آن(ها) میتوانست مطلقا معنی، اهداف و برنامه های زندگی پیش رویم را تغییر دهد.

(ادامه دارد...)
Permalink   

The survivor - Part 2
Wednesday, March 21, 2007 5:37 PM
پاسخی قانع کننده برای سوال اول با اطلاعات فعلی ممکن نبود. با چیزی که من از پنجره میدیدم اثری از انفجار اتمی یا یک بمب متعارف دیده نمی شد. هیچ اثری از خرابی یا سوختگی نبود.
آیا یک انفجار شیمیایی بود؟ مرگ افراد خانواده ام و همسایه ها، بی شباهت به مرگ گروگانگیرها و گروگانها در حادثه تیاتر مسکو (در اثر پخش کردن یک گاز شیمیایی بی بوی ناشناخته توسط نیروهای امنیتی روسیه) نبود. ایده دیگری که به ذهنم رسید و در چندین فیلم هالیوودی هم استفاده شده بود، شیوع فوق العاده سریع یک ویروس کشنده بود. این ویروس میتوانست از راه انفجار یک بمب بیولوژیک در تهران پخش شده باشد. اگر این آخری درست بود، پاسخ سوال سوم هم این میشد که بدن من به طرز معجزه آسایی در برابر این ویروس مقاوم است که چندان حرف پرتی نبود چون بعضی افراد به طور طبیعی مثلا در برابر ویروس ایدز مقاوم هستند.
یک احتمال دیگر این بود که زمان متوقف شده باشد. دراین صورت هیچ کس نمرده بود و فقط زمان برای همه جز من متوقف شده بود. یاد یکی از برنامه کودک های باحال افتادم که پسری یک ساعت جادویی داشت که هر وقت گندی میزد ساعت را متوقف میکرد بعد همه چیز ثابت میماند. پسر گندکاریش را درست میکرد و با کار انداختن دوباره ساعت، زمان باز به جریان می‌افتاد. این فیلم را خیلی دوست داشتم و مخصوصا موقع امتحانات همیشه آرزوی چنین ساعت جادویی را میکردم. آیا چنین چیزی اصولا امکان داشت؟ قبلا همیشه قویا معتقد بودم که دستکاری زمان، عقب و جلو رفتن در آن یا متوقف کردن کاملا غیرممکن است و فقط به درد کتابها و فیلمهای سای-فای میخورد. اما امروز که با چنین اتفاقات عجیبی روبرو شده بودم، آمادگی داشتم هر چیز به ظاهر غیرممکنی را قبول کنم... اصلا اگر توقف زمان هم امکان پذیر باشد، مستثنی شدن فرد یا افرادی در آن ممکن است؟

ولی اگر پاسخ سوال دوم را پیدا میکردم ممکن بود پاسخ سوال اول را به سادگی بیابم. مثلا اگر حادثه فقط در ایران رخ داده باشد با مراجعه به تلوزیون یا اینترنت می توانم اخباری که احتملا عنوانی مثل «بزرگترین فاجعه بشری در ایران» دارند بخوانم و از همه چیز سر در بیاورم. از پنجره اتاق فاصله گرفتم. موبایل خاموشم را از توی کمد برداشتم و روشن کردم و به سمت تلوزیون در اتاق هال حرکت کردم...

(ادامه دارد... )

پی نوشت: سعی میکنم هر قسمت از استاندارد وبلاگی طولانی تر نشه وگرنه دلیلی برای کش دادن داستان وجود ندارد.
Permalink   

The survivor - Part 1
Tuesday, March 20, 2007 2:06 PM
نمی دانم ساعت چند است. ولی میدانم خیلی خوابیده ام. از نور آفتابی که به اتاقم می تابد حدس میزنم ساعت حدود ۱ یا ۲ ظهر باشد. بالاخره اراده میکنم از تخت بلند شوم.
ساعت مچی‌ام را از توی کمد برمیدارم و نگاه میکنم ساعت ۳:۳۰ است. در اتاقم را باز میکنم و بیرون میروم. سکوت محض در خانه برقرار است. نه از داخل و نه از خارج خانه صدایی به گوش نمی رسد. به اتاق مامان بابا میروم. خوابیده اند. عجیب است. هر دو الان باید سرکار باشند. اهمیتی نمیدهم. میروم سر یخچال. هیچ چیز آماده ای آنجا نیست و حتی کسی بسته های شیر را در پارچ خالی نکرده است.
با عصبانیت از تنبلی مادر و پدرم در اتاقشان را باز میکنم. با صدای بلند: مامان.. مامان...
نه اون و نه بابام عکس العملی نشون نمیدن. مامانم را تکان میدم. بازم عکس العملی نشون نمیده. انگشت اشاره ام را زیر بینی اش میگیرم. نفس نمی کشد.
همین کار را با پدرم میکنم. او هم نفس نمیکشد. به شدت هول میکنم و به نفس نفس زدن می افتم.
به اتاق خواهر و برادرم سر میزنم. آنها هم خوابیده اند. و.. در واقع مرده.

یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چنین مرگ بی سر و صدایی احتمالا نتیجه گاز گرفتگی است... پس چرا من زنده مانده ام؟ چون در اتاقم بسته بوده؟ در اتاق خواهر و برادرم هم بسته بوده پس چرا آنها هم مرده اند؟ اه.. نه.. این نیست. چوت اصلا بوی گاز نمی آید.
اصلا نکند خود من هم مرده ام. به اتاقم برمیگردم و به تختم نگاه میکنم ببینم شاید جسدم آنجا مانده و من روحم هستم که دارم در خانه میگردم... ولی نه.. خوشبختانه خودم زنده ام. چکار باید کنم؟ تلفن را بر میدارم تا به اورژانس زنگ بزنم. شماره اورژانس را نمیدانم. به جایش به ۱۱۸ زنگ میزنم. بعد از ۲ بوق صدایی میگوید «راهنمای شماره ۱۴۳...»‌ بعد از این صدای ضبط شده، دیگر صدایی نمی آید. چند بار میگویم الو... جوابی نمی آید.

باز توجهم به سکوت مطلقی که حکمفرماست جلب می شود. چرا از بیرون هیچ صدایی نمی آید؟ از پنجره اتاقم، در طبقه ۱۰ بیرون را نگاه میکنم. خدای من... هیچ آدمی بیرون نیست. فقط در اتوبانی که در میدان دیدم است دو اتومبیل هستند که یکی به صورت کج وسط اتوبان پارک است و دیگری به نظر میرسد بعد از برخورد با جدول متوقف شده است.

چه اتفاقی افتاده است؟ به سرعت از خانه بیرون میروم و به در همسایه بغلی میکوبم. اسمشان را نمیدانم و فقط تا حالا چند باری زوری جواب سلامشان را داده بودم. آیا انها هم مرده بودند؟ ظاهرا بله. و بقیه همسایه ها نیز هم.

با گذاشتن این اتفاقات ساده کنار هم یک نتیجه میشد گرفت: همه مرده بودند. یا دقیقتر همه کسانی که در نزدیکی من بودند. سه سوال بزرگ برایم بوجود امد:
۱- چه اتفاقی افتاده است؟
۲- شعاع مرگ چقدر بود؟ اطراف من؟ تهران؟ ایران؟ خاور میانه؟ آسیا؟ کره زمین؟
۳- چطور من زنده مانده ام؟

(ادامه دارد...)
Permalink   


Saturday, March 17, 2007 11:40 AM
شباهتهای فیلم ۳۰۰ و واقعه کربلا برام جالبه. در هر دو یک لشکر کم تعداد به نبرد یک لشکر عظیم میروند. در هر دو، همه خوبی‌ها و زیبایی‌ها در گروه کم تعداد و همه پلیدی‌ها و زشتی‌ها در گروه پر تعداد جمع شده اند. در هر دو، گروه کم تعداد شکست می خورند اما الهام بخش حرکاتی می‌شوند که در نهایت به شکست گروه پرتعداد در آینده می‌انجامند.
Permalink   


Thursday, March 15, 2007 1:54 PM
پوفففف.... الان بعد از دو روز تلاش، پرندگان خارزار (بر اساس رمان کالین مک کولا) رو کامل دیدم... نابود شدم از این همه تراژدی و رومانس.
Permalink   


Monday, March 12, 2007 8:41 PM
الان Rageh Inside Iran را دیدم. مستند بی-بی-سی درباره ایران یا در واقع تهران.
شاید تلاشی بود در جهت اینکه نشان بدهد ایرانیها هم آدم هستند و خنثی کردن dehumanize کردن انها در رسانه های غربی.
به نظر من میتونه به عنوان یک چیزی که ۵۰ سال بعد به بچه هامون نشون بدیم و بگیم تهران اینجوری بود هم کاریرد داشته باشه چون خیلی خوب هم جنوب و هم شمال تهران رو نشون داد. هر چند به قول خودش hardly scratched the surface

یک ساعت و نیم هست ولی دوست داشتم تموم نشه.

از این راگه عمار خیلی خوشم میاد. یک بچه مایه دار سومالیایی و مسلمان هست که البته در انگلیس بزرگ شده و الان برای الجزیره کار میکنه و آدم باحالیه. فکر نکنم اگر یک آنگلوساکسون مثلا این مستند رو میساخت انقدر خوب unbiased بودنش حفظ میشد.

قسمتهای جالب:
- میگه که عکسهای آخوندها که همه جا روی در و دیوارهای تهران هست به نوعی یاد آدم میاره که بیگ برادر همیشه تو را می نگرد. (این از این جهت جالب بود برام چون با دوستام سراین موضوع بحث کرده بودیم و به نتیجه یکسانی رسیده بودیم.)
- میگه که در تهران مردم روزنامه ها را روی دکه روزنامه فروشب ها میخونن ولی کسی معمولا نمیخره.
- قسمتی که بزرگمهر سردبیر چلچراغ خط قرمزهای روزنامه های ایرانی رو برای راگه توضیح میده باحال بود.
- نماز خوندنش پشت سر احمدی نژاد هم جالب بود. در حالی که به خبرنگارهای ایرانی اجازه نمیدن نزدیک احمدینژاد بشن. راگه میگه انگار دستگاه تبلیغاتی رییس جمهور ایران این دفعه به نفع من شد. وقتی دید نماز احمدی نژاد تموم شده راگه هم الکی نمازشو سرهم بندی کرد و اومد بیرون. خیلی خنده دار بود.
- تعداد بالای جراحی های زیبایی در ایران (که به گفته راگه از لوس آنجلس هم بیشتره) به نظرم چیزی نیست که پزش را بدیم بلکه نشانه ای از یک جامعه بیمار هست.
- اون rock band که مدیر برنامه بنیامین قراره راه بندازه و همشون دخترن و خواننده هاش هم چند تا دخترن که همزمان میخونن خیلی دوست دارم دربیاد ببینم چیه.
- از نیوشا توکلیان (عکاس) و غزال چگینی(که یک ngo برای کودکان سرطانی داشت) خوشم اومد مخصوصا انگیسی صحبت کردنشون.
- اکبر هم شخصیت جالبی داشت با اون خالی بندی های خاص جنوب شهری ها.مثلا اونجا که میگفت اگر در تهران رفیقاتو خوب انتخاب نکنی ممکنه جونتم از دست بدی...
- استفاده ای که از Google Earth برای نشان دادن تهران کرده بودن عالی بود.
Permalink   

Sun Green
5:51 PM
دیروز Broken Flowers رو دیدم. این جارموش لعنتی چطوری میتونه انقدر راحت و بدون اینکه مثل لینچ ، تارانتینو یا کوبریک خودشو جر بده فیلمای به این باحالی بسازه؟

داستان: مردی حدود ۵۰ ساله یک نامه بدون امضا دریافت میکند که یکی از زنانی که قبلا در زندگی اش بوده ادعا میکند پسری ۱۹ ساله از او دارد و این پسر سفری برای پیدا کردن او آغاز کرده. مرد هیچ ایده ای ندارد که این نامه را کدام زنش فرستاده و یا کلا شاید سرکاری باشد؟ دوستش که یک کارآگاه آماتور است به او کمک میکند تا محل زندگی ۵ زنی که قبلا در زندگی او بوده اند (و البته یکی از آنها مرده است) پیدا کند و به دیدن انها برود...

نکته جالب فیلم برای من بازی ای بود که با اسمها کرده بود:

- اسم شخصیت اصلی فیلم Don Johnston است که به خاطر شباهتش با Don Juan هر وقت اسمش را میگوید پوزخندی بر لب دیگران قرار میگیرد و او مجبور است که تاکید کند اسمش جانستون هست با T
- یکی از زنان سابقش دخترک بسیار بی حیایی دارد به اسم لولیتا. که دون به زنه اشاره میکند که چه انتخاب اسم جالبی کردی. با توجه به خوابهایی که بعدا میبیند به نظر میرسد دخترک کمی دلش را برده.
- اسم سگ یکی از زنان سابقش وینستون هست که اسم دوست کارآگاهش هم هست.
- اسم دختر گلفروش مهربان که دون برای قبر یکی از زنان سابقش از او گل میخرد Sun Green هست. سادگی و زیبایی این اسم دقیقا با شخصیت دختره میخواند و دون هم وقتی اسمش را می شنود میگوید: پرفکت.

راستی اگر خواستید جیم جارموش ایرانی را ببینید به اداره پست سیدخندان مراجعه کنید. یکی از کارمندان آنجا شباهت فوق العاده ای به جارموش دارد مخصوصا تا چند ماه پیش که موهاش مثل جارموش کاملا سفید بود و رنگ نکرده بود.

دیروز این دکمه وسط ماوسم (همین که باهاش scroll میکنیم) خراب شد. زندگی برام سخت شده. تا الان نمیدونستم چقدر بهش وابسته هستم!
Permalink   


Saturday, March 10, 2007 7:24 AM
Ice Princess یک teen movie محصول ۲۰۰۵ هست. ماجراش اینه که یک دختر گیک برای پروژه مدرسه اش تصمیم میگیره قوانین فیزیک در حرکات بازیکنای اسکیت روی یخ (پاتیناژ) رو بررسی کنه. مادرش هم به زور میخواد بفرستش هاروارد. ولی دختره به این ورزش علاقه مند میشه و بیخیال دانشگاه رفتن میشه.

داستانش خیلی تکراری هست و من فیلمهای زیادی با این موضوع دیدم. ولی جذابیت فیلم به همان صحنه های اسکیت روی یخش هست. واقعا ورزش زیبایی هست و من اصلا نمیتونم درک کنم آدم همچین کارایی روی یخ میتونه انجام بده. مخصوصا اگر بازیکنش دختر باشه با اون لباسهای باحالی که دارن و حرکات ظریفترشون جذابیتش صدبرابر میشه. البته اجراهای دو نفره رو هم فوق العاده دوست دارم. (البته در این فیلم دو نفره نداره. فقط تکی هست.)


فیلم دیگه: far from heaven
یک خانواده خیلی خوب و موفق آمریکایی با دو تا بچه هستن. بک مدتی هست مرده شبا دیر میاد خونه. یک شب زنه (جولین مور) میره اداره مرده که براش شیرینی ببره و سورپرایزش کنه ولی در را که باز میکنه میبینه شوهرش و یک مرد دیگه دارن لب میگیرن!
مرده قول میده خودشو درمان کنه و میره پیش دکتر. ولی تنها اثرش اینه که پرخاشگر میشه و زنش رو کتک میزنه. از طرف دیگر زنه هم که در زمان دانشجویی به دیدگاههای لیبرال و برابری حقوق سیاه و سفید مشهور بوده، رابطه ای با باغبان سیاه پوست خانه شروع میکند که ابتدا در حد درددل کردن است ولی بعدا به عشق می انجامد و...
Permalink   


Friday, March 09, 2007 7:35 AM
واقعا دلم میخواد چیز دیگه ای غیر از فیلمهایی که دیدم بنویسم ولی به ذهنم نمیرسه چیزی. فعلا همینا از هیچی که بهتره.

دیروز ویمبلدون رو دیدم. ماجراش اینه که یک بازیکن تنیس درجه ۲ که در رنکینگ جهانی صد و خرده ای هست در مسابقات ویمبلدون در هتل با یک دختر (کرستن دانست) که در تنیس زنان خیلی کاردرست هست آشنا میشه. بعد در اولین بازیش در حال ریدنه پسره که دختره رو میان جمعیت میبینه و شیر میشه و میبره! خلاصخ این دختره میشه inspiration اش و همینطور به بردهاش ادامه میده دختره هم همه بازیاشو میبره. ولی بابای دختره به پسره میگه فعلا هوس دخترمو پرت نکن و از اون هتل میبرتش یک جای دیگه. ولی پسره آدرس رو پیدا میکنه و شباهنگام یواشکی از پنجره میره تو و دختره را میکند! فردا دختره بازی اش را میبازد و پسره را مقصر میداند.
ادامه اش هم حدس اش زیاد سخت نیست. مثل بقیه فیلمهای هالیوودی.

-----------------------------

فیلم بعدی sense and sensibility. خیلی شبیه غرور و تعصب هست و همون اندازه قشنگ.

-----------------------------

بعدش به مناسبت روز زن if these walls could talk رو دیدم. این فیلم یک دوگانه هست. اولیش درباره سقط جنین و دومیش درباره لزبینیسم. مستند نیست ها. بلکه با چند داستان که در دهه های مختلف اتفاق می افتن تغییراتی که در برخورد جامعه با این مسایل به وجود آمده نشون میدن.

اولی رو ندیدم چون از صجنه های زایمان و سقط جنین حالم به هم میخوره. واقعا نمیشد آدم در فرآیند تر و تمیزتری به دنیا بیاد؟ من ترجیح میدادم با شبیه سازی متولد بشم.

ولی دومی که درباره لزبین ها بود دیدم.
در داستان اولش که در دهه نود میگذره: دو تا پیرزن هستن که با هم زندگی میکنن و یکیشون میمیره...
در داستان دوم که مربوط به دهه هفتاد و زندگی های گروهی و این ها (اوه...آی هیت هیپیز) چهار تا دختر هستن که با هم زندگی میکنن و در کالج هم یک گروه مدافع حقوق زنان و لزبینها دارن. یک روز میرن به یک بار و یک دختر ترانس (با لباسهای مردانه و موهای کوتاه و یک چیزی مثل گن که روی سینه هاشون میزنن که فلت بشه!) رو میبینن و یکیشون با این دختر پسرنما تیریپ میریزه ولی بقیه دوستاش مسخرش میکنن و...
در داستان سوم که در سال ۲۰۰۰ هست یک زوج لزبین پروفایلهای یک بانک اسپرم را جستجو میکنند و بالاخره اسپرم یک مرد مناسب را پیدا میکنند و به زنه (شارون استون) در چند نوبت تزریق میکنند تا بالاخره حامله می شود و کلی خوشحال می شوند و میرقصند.

-----------------------------

فیلم چهارم: remains of the day که رمانش معروف هست و سینما چهار هم یکبار فیلمشو نشون داد که من نصفه نیمه دیدخ بودم. تعریف کردنی نیست. ولی حتما ببینید. آنتونی هاپکینز عجب کاراکتری درآورده...
Permalink   


Wednesday, March 07, 2007 3:20 PM
فیلمهای امروز:

Love Actually: یک کمدی-رومانتیک باحال که در واقع چند داستان عشقی موازی هستند.

در یکی از داستانها (که من بیشتر خوشم اومد) یک سیاه پوست و یک دختر سفیدپوست (کیرا نایتلی) ازدواج میکنند و دوستِ پسره از اول تا آخر ازشان فیلمبرداری میکنه. بعدا عروس به دوست شوهرش زنگ میزنه و میگه فیلم عروسیمون تیره و تار از کار دراومده اگر میشه تو فیلمی که گرفتی بهمون بده. پسره طفره میره. بعد یک روز دختره که داشته رد میشده از بغل خونه پسره، میاد تو خونه اش و با پررویی فیلمرو پیدا میکنه و میگذاره. و میبینه که از اول تا آخر فیلم روی خودش کلوزآپ بوده. خلاصه پسره خیلی ضایع میشه. دختره هم کلی تعجب میکنه چون همیشه پسره یک جوری باهاش رفتارمیکرد که انگار متنفره ازش...

در یکی دیگه از داستانها، نخست وزیر انگلیس عاشق یکی از خدمتکارای دفترش میشه ولی خودشو کنترل میکنه که ضایع نکنه. یک روز که رییس جمهور امریکا اومده دفترش این خدمتکاره مشروب میاره تو اتاق و همون موقع نخست وزیره واسه یک کاری از اتاق خارج میشه وقتی برمیگرده میبینه رییس جمهور امریکا و دختره دارن لب میگیرن. حسابی شاکی میشه و ...

بقیه رو حوصله ندارم تعریف کنم.


فیلم دیگه A beautiful thing یک فیلم گی-ای که زیاد حال نکردیم. دو تا پسر هستن که یکیشون یک لوزر تمام عیار هست (به اسم جیمی) و اون یکی هم همش بابا و برادرش کتکش میزنن (استه). مامان جیمی که دلش واسه استه میسوزه میارتش خونه خودشون. جیمی هم یک شب در تخت روی زخمها و کبودی های بدن استه پماد میمالد که کار به جاهای بی ادبی میکشد...
Permalink   


Tuesday, March 06, 2007 6:53 AM
فیلمهای دیشب و امشب:
ولی واقعا هدف از اینکه بنویسم چه فیلمی دیدم چیه؟ یکی وبلاگ پر کنی، دیگری معرفی فیلم و دیگری اینکه پز بدم من چقدر فیلمهای جورواجور دارم :))‌

دیشب غرور و تعصب را دیدم. به نظرم لیاقت همه تعریفهایی که ازش می شود دارد. مخصوصا بازی کیرا نایتلی و بازیگر نقش دارسی. وقتی دارن از عشق هم میمیرن ولی نمیخوان بروز بدن. خیلی قشنگ بود. البته یک جورهایی خاله زنکی بود که اگر غیر از این بود این همه محبوبیت نداشت داستانش.

راستی به نظر شما دلایل جذابیت لهجه بریتیش چیه؟ فکر میکنم کمتر کسی باشه که از این لهجه لذت نبره. این دلایل به نظر من رسید:
۱- آرامش و تمانینه و دقت موجود در این لهجه این احساس را در مخاطب بوجود می آورد که گوینده برایش احترام قایل است نه اینکه صرفا بخواهد در کوتاه ترین زمان منظوری را به او برساند.
۲- منبع اصلی و اوریژینال بودن: همانطور که همه مثلا یک لباس مارکدار اصل را به یک تقلبی ترجیح میدهند لهجه ای هم که گویندگان اولیه یک زبان دارند به لهجه های بعدا شکل گرفته و غیر اصلی (آمریکایی/کانادایی،...) ترجیح دارد.
۳- به خاطر تسلط رسانه ای آمریکا در چند دهه اخیر و رایج‌تر بودن لهجه آمریکایی، لهجه بریتیش نوعی احساس متفاوت بودن ایجاد میکند.
۴- محصولات فرهنگی انگلیسی مثل فیلمهای هری پاتر، گروه های موسیقی بریتانیایی، بازیگران بریتانیایی در هالیوود و ...

دومی فیلم Saved که خیلی باهاش حال کردم. بدجوری به مسیحیت ریده بود. واقعا این آمریکایی ها با اون برداشت مبتذلشون از اون جیزز درپیت باید بروند بمیرند.
در این فیلم یک دختره که از بچگی با عقاید مسیحی بزرگ شده و حالا هم به مدرسه مسیحی میره یک دوست پسر داره که گی از کار در میاد. دختره هم برای اینکه به خیال خودش از این انحراف نجاتش بده یک دور بهش میدهد ولی چون هر دو خیلی ناشی هستند دختره باردار میشود.
یک دختر دیگه (با بازی اوا آموری دختر سوزان ساراندون) هم هست به اسم کاساندرا که یک لاشی تمام عیار هست و مامان باباش به زور فرستادنش به این مدرسه. کارای این دختره نمک این فیلم هست و شخصیتش خیلی باحاله. مندی مور و اون پسر کوچولوی سابق توی «تنها در خانه هم در این فیلم بازی میکنن.

آخریش هم مرد دویست ساله که یک علمی تخیلی محصول ۱۹۹۹ بر اساس داستانی ایزاک آسیموف هست. ماجرای رباتی که به تدریج عواطف انسانی کسب میکند و در نهایت عاشق می شود. یک جور پینوکیوی مدرن.
لحظات احساسی خوبی دارد فیلم.
Permalink   


Monday, March 05, 2007 10:11 AM
این روزا همش فیلم بینی دارم و حال میکنم.

امروز Crazy/Beautiful رو دیدم. با بازی عالی کرستن دانست. من الان واقعا ازش خوشم نمیاد ولی توی این فیلم که کم سن و سال هم بوده (۱۹) یک زیبایی طبیعی فوق العاده داره و بازیش هم عالیه (وقتی گریه میکنه همچین چونه‌اش میلرزه من موندم چه جوری این کارو میکنه.)
واقعا من از این فیلمهای عشقی دبیرستانی خوشم میاد. فکر کنم چون خودم تجربه شو نداشتم.
Permalink   


Sunday, March 04, 2007 3:37 PM
دیروز و امروز سه تا فیلم دیدم.
آخریش «thesis» به کارگردانی آلخاندرو آمه نابار همان کارگردان the others که واقعا فیلم دلهره آور، اعصاب خردکن و پر از تعلیقی بود. هنوز قلبم داره تاپ تاپ میزنه سر این فیلم.

دیگری ۵۰ قرار اول که فیلم معروفیه و احتمالا دیدین. اینم قشنگ بود.

و دیگر هم سیزده ساله ای که ۳۰ ساله می شود که زیاد حال نکردم. هر چند جنیفر گارنر پاهای خوش فرمی داره و این پسره مارک روفالو هم خوشم میاد.
Permalink   


Saturday, March 03, 2007 10:26 PM
میدونستید تنها باری که یک هواپیمای رادارگریز (Stealth) مورد هدف قرار گرفته یک F-117 آمریکا بوده در جریان بمباران یوگسلاوی. جالبه که سیستم راداری هم که تشخیصش داده چیز فوق العاده و جدیدی نبوده بلکه یک سیستم کهنه ی باقی مانده شوروی در یوگسلاوی بوده:

On March 27, 1999, the 3rd Battalion of the 250th Missile Brigade under the command of Colonel Zoltán Dani, equipped with the Isayev S-125 'Neva-M' (NATO designation SA-3 'Goa'), downed an American F-117A "Stealth Fighter" with a Neva-M missile. According to Wesley Clark and other NATO generals, Yugoslav air defenses found that they could detect F-117s with their "obsolete" Soviet radars operating on long wavelengths. This, combined with the loss of stealth when the jets got wet or opened their bomb bays, made them visible on radar screens. The pilot successfully ejected and was rescued by CSAR forces near Belgrade. The incident was the first and so far only time a stealth fighter was ever shot down in history.


راستی یک سوال. چرا به جای رادار که امکان گریز ازش وجود داره (با جذب امواج رادار)، از image processing استفاده نمیشه که امکان فرار ازش وجود نداره؟ به این صورت که چند دوربین دقیق با میدان دید وسیع رو به آسمون باشن و هر ثانیه تصاویرشون توسط یک کامپیوتر خیلی قوی پردازش بشه و اگر جسم غیرعادی در فضا بود تشخیصش بده. شبها هم کافیه از مادون قرمز استفاده کنه.
Permalink   


9:58 PM
سرود ملی قدیمی ایران رو همیشه میخواستم بدونم. مامان بابام یادشون نمونده بود.
چند وقت پیش تو ویکیپیدیا پیداش کردم. از نظر شعری به نظرم قشنگه. البته اونجاش که میگه «صد ره بهتر ز عهد باستان» خیلی مزخرفه. نه پس میخواستی بعد از چند هزار سال همچنان مثل عهد باستان باشه؟

شاهنشاه ما زنده بادا
پايد کشور به فرش جاودان
کز پهلوی شـد ملک ایران
صد ره بهتر زعهد باستان‏
از دشمنان بودی پریشان
در سايه اش آسوده ایران
ايرانیان پيوسته شادان
همواره يزدان بود او را نگهبان


راستی سرود ملی بعد از انقلاب تا قبل از وفات آیت الله خمینی را اگر دارید لینکشو برام کامنت بگذارید. فقط یادمه خیلی طولانی بود هیشکی حفظش نمیشد.
Permalink   


9:41 PM
این مجسمه چقدر بزرگه... بزرگتر از این من ندیده بودم تا حالا. با اون آدمه که پایینش وایساده مقایسه کنید تا متوجه بشید.
Permalink   


9:27 PM

Noam Chomsky, On Iran, Iraq and the rest of the world

There are several issues in the case of Iran. One is simply that it is independent and independence is not tolerated. [...] International affairs is very much run like the mafia. The godfather does not accept disobedience, even from a small storekeeper who doesn’t pay his protection money. You have to have obedience otherwise the idea can spread that you don’t have to listen to the orders and it can spread to important places.

Again, I would be amazed if there aren’t efforts to sponsor secessionist movements elsewhere, among the Azeri population for example. It’s a very complex ethnic mix in Iran; much of the population isn’t Persian. There are secessionist tendencies anyway and almost certainly, without knowing any of the facts, the United States is trying to stir them up, to break the country internally if possible. The strategy appears to be: try to break the country up internally, try to impel the leadership to be as harsh and brutal as possible. [...] That’s the immediate consequence of constant threats. Everyone knows that. That’s one of the reasons the reformists, Shirin Ebadi and Akbar Ganji and others, are bitterly complaining about the U.S. threats, that it’s undermining their efforts to reform and democratize Iran. But that’s presumably its purpose.


The efforts to intensify the harshness of the regime show up in many ways. For example, the West absolutely adores Ahmadinejad. Any wild statement that he comes out with immediately gets circulated in headlines and mistranslated. They love him. But anybody who knows anything about Iran, presumably the editorial offices, knows that he doesn’t have anything to do with foreign policy. Foreign policy is in the hands of his superior, the Supreme Leader Khamenei. But they don’t report his statements, particularly when his statements are pretty conciliatory.
Permalink   

لینکها:
صفحه اول وبلاگ    بالاترین

لینکدونی:

وبلاگها:

جدیدترین پستها:
از وقتی که دور از خانواده زندگی میکنم به آشپزی و د...     ّFloor Exercise     یکی از چیزهای مورد علاقه ی آدمهای علاقمند به متافی...     Cognitive Dissonance     گوش کنیدمتنش     David Frost: Are you really saying the President c...     چرا از مرگ ندا بیشتر اندوهگین می شویم؟     Hometown GloryRound my hometownOoh the people I’ve...     ENEMY: I don't have to ask. You brought them here....     finger quote    

آرشیو:
May 2005     June 2005     July 2005     August 2005     November 2005     February 2006     March 2006     April 2006     May 2006     June 2006     July 2006     August 2006     September 2006     October 2006     November 2006     December 2006     January 2007     February 2007     March 2007     April 2007     May 2007     June 2007     July 2007     August 2007     September 2007     October 2007     January 2008     February 2008     March 2008     April 2008     July 2008     August 2008     September 2008     October 2008     November 2008     January 2009     April 2009     May 2009     June 2009     November 2009     February 2010     October 2010     May 2012     July 2012     Current Posts