The Survivor - Part 9
Sunday, April 22, 2007 1:53 PM
با احتیاط از مغازه خارج شدم. هورمونهای دفاعی که به خاطر حمله غیرمنتظره گربه، بدنم ترشح کرده بود باعث شده بودند کسالت و گیجی ام بپرد و به شدت احساس هوشیاری کنم.

چند کوچه آنطرفتر را پیاده رفتم و برقشان را چک کردم. بعد با ماشین خیابانهای مجاور را هم گشتم. هیچ کدام برق نداشتند.
به خانه برگشتم. گوشی موبایلم را که از جیبم درآوردم و نگاه کردم عبارت «No Network» را رویش دیدم که به این معنی بود که برق سیستمهای مخابراتی قطع شده بود و از این میشد نتیجه گرفت که حداقل تا زمانی که در تهران هستم باید با برق و همه وسایل برقی خداحافظی کنم.
به آشپزحانه رفتم و شیر آب را باز کردم. کمی هوا بیرون آمد و بعد هیچ.

دوران سختی ام آغاز شده بود و چقدر زود. زیرساختهای این شهر بدون نظارت انسانی حتی یک شبانه روز هم دوام نیاورده بودند.

یک گونی برداشتم و دوباره بیرون رفتم. از درون مغازه هر چه آب معدنی باقی مانده بود داخل گونی ریختم و به خانه برگشتم. برای چندین ساعت آینده این مقدار آب حتما کفافم را میداد و برای کارهای بهداشتی هم باید مثل خارجیها از دستمال استفاده میکردم. چیزی که از آن متنفر بودم.
باید همین فردا صبح تهران را ترک میکردم. اولین سوال این بود که به کجا؟ چقدر میتوانم دور شوم و جایی که میخواهم اتراق کنم چه ویژگیهایی داشته باشد؟
فعلا نباید زیاد دور میشدم. میتوانستم هر ماه یکجا سکونت کنم و بعد از پایان منابع آن به جای دیگری بروم. ویژگی جایی که میرفتم باید این بود که بیابانی نباشد، نزدیک منابع آب باشد و محل زندگی حیوانات خطرناک نباشد.
اولین به جایی که به ذهنم رسید شمال کشور بود این تفریحگاه همیشگی ایرانیها. هم نزدیک بود هم نزدیک آب بود و هم جایی بود که مردم زندگی میکرده اند و در نتیجه فروشگاههایی هستند که میتوانم نیازهای خوراکی/پوشاکی ام را از آنها بردارم.

سوال دوم این بود که چه چیزهایی همراهم ببرم؟ روی کاغذ موارد را یادداشت کردم.
- مقدار زیادی غذای کنسروی یا فاسد نشدنی
تا کی می توانم به خوردن این جور غذاها ادامه دهم؟ از تصور اینکه روزی مجبور شوم کشاورزی کنم و گاو و گوسفند پرورش دهم خنده ام گرفت.
- مقدار زیادی نوشیدنیهای بسته بندی
- وسبله دفاعی مثل یک چوب بلند و اگر چیز پیچیده تری مثل شاتگان پیدا میکردم که عالی میشد.
- وسایل کوچک ولی ضروری مثل قیچی، نخ، ابزار تعمیر، مداد و کاغذ.
- لباسهای خنک و گرم و بالش و پتو.
- داروهای ضروری: انتی بیوتیکها و مسکن ها و قرصهای ویتامین و مواد معدنی
تامین عناصر حیاتی از راه غذاهای کنسروی بعید به نظر میرسید و بدون آنها به زودی ضعیف وبیمار میشدم.
- تعداد زیادی کتاب برای پر کردن اوقات بیکاری.
- تا جای ممکن بسته های کبریت تا اگر لازم شد بتوانم آتش روشن کنم.
آتش... این سرآغاز تمدن. اگر کبریت نبود من حتی آتش هم نمی توانستم تولید کنم. سنگ چخماق از کجا بیاورم و تازه اگر هم پیدا کنم باید کلی تمرین کنم تا شاید بتوانم از جرقه سریع آن آتش بگیرم.
ما آدمهای مغرور قرن بیست و یکمی روی دوش گذشتگان ایستاده بودیم و از آن بالا نگاه تحقیرآمیز یا حداقل ترحم آمیزی بهشان می‌انداختیم. از تصور آدمهای اولیه که با برگ آلت جنسیان رو پوشانده اند و چند نفری دور هم نشسته اند و سنگها را به هم میزنند تا آتش روشن کنند خنده مان میگرفت. در حالی که بدون امکانات تمدنی که آنها بنا نهاده بودند، ما هیچ از آنها باهوشتر و تواناتر نبودیم.

برای نهار یک کنسرو قرمه سبزی باز کردم و با نان و ماست خوردم.
حدود یک ساعت در تختم دراز کشیدم. استراحت کردم و به گذشته ام و آنچه پیش رویم بود فکر کردم.
خوابم نمیبرد. ساعت حدود ۳ بعد از ظهر بود. برای جمع کردن اقلام لیست عازم شدم.

(ادامه دارد...)
Permalink   


Friday, April 20, 2007 2:08 PM
چیزهای کوچکی هستند که خریدنشان بسیار لذت بخش است.
از آن جمله است اتود (مداد نوکی!).
Permalink   

Fog
Wednesday, April 18, 2007 11:51 AM
Fog یکی از آهنگهای توپ ریدیوهد هست که امیرحسین بهم معرفی کرد.
خلاصه ما هم که همیشه سعی داریم ببینیم پشت پرده ایهامها و استعاره ها چه مفاهیم عمیقی وجود داره (حتی اگر اصولا شاعر هیچ منظور خاصی نداشته) تفحص نمودیم و به این متن رسیدیم که تفسیر جالبی ارایه داده است:
It was first beformed in Israel in 2000; I think that that has great significance. The song's about children in the Middle East, and children involved in conflicts around the world- encaptured in the line "Baby alligators in the sewers grow up fast". The sewers are the areas of the world affected by violence; the baby alligators the people living there.

The version on the new ComLag- pure Thom, just piano and voice- is incredible emotion-laiden. The line "Some things will never wash away" is particularly heart-breaking. It acknowledges that some conflicts, such as those in Ireland and the Middle East, are inextricable complicated because of the underlying bitterness between the opposing peoples.

The "Fog" is the fog of war; what we don't see on the BBC and CNN- the effect of war on those it touches. We must look past the smokescreen and feel the true emotion of these peoples. Iraqi children grow up not knowing if their mother, father, or house will be there tomorrow. Thank you, George.

[Song Meanings]
Permalink   


11:48 AM
بيش از ۳۰۰۰ گويش در جهان شناخته شده‌اند که بيش از ۲۰۰۰ گويش از بين آنها کمتر از ۱۰۰۰ سخنگو دارند. يعنی در حال نابودی هستند. آنهم به سرعت. بر اساس نتايج پروژه هزاره، پيش بينی می‌شود فقط ۴ زبان در ۱۰۰ سال آينده باقی بمانند و بقيه از بين خواهند رفت: انگليسی، اسپانيولی، عربی و چينی. چرايش سخت نيست ولی بيشتر توضيح می‌دهم...
Permalink   


Tuesday, April 17, 2007 4:37 PM
نوشته های این پسره ( Mr Brownstone - Richard McBeef ) که فاجعه دانشگاه ویرجینیا را بار آورده خوندم. خیلی خوشم اومد. جدی. مخصوصا دیالوگهاش خیلی تارانتینویی هستند!
با شخصیتش هم حال کردم. مثلا اینکه موقعی که تو کلاس بچه ها خودشونو معرفی میکردن هیچی نگفته و به جای اسمش هم توی کاغذ علامت سوال گذاشته!
فقط این آخر کاری زیاده روی کرد.

راستی این دانشگاهه اگر tech هست چرا دانشجوی رشته ادبیات انگلیسی داره!؟
Permalink   


Saturday, April 14, 2007 12:38 PM
در ادامه‌ی دومین مطلب قبلی، چند وقت پیش این لینک زیری را دیدم که سوالات جالبی مطرح کرده:
Persians! I need some honst questions answered!
Permalink   

Fabiulous Destination of Sajedeh Saadaat
Friday, April 13, 2007 12:14 PM
به به... چه آمیلی پولان قشنگی واقعا سینما ۴ نشون داد! صامت (از اون همه موسیقی فقط یکی دو قطعه هر از گاهی تکرار میشدن)، صدای آمیلی مثل خانم مجری های جدی، دیالوگهای عوض شده و اونایی هم که عوض نشده با ترجمه مزخرف، صدای نریتور مسخره، پرشهای فراوان، تار کردن پس زمینه (مثلا در قسمتهای مربوط به مغازه سکس-توی فروشی، کشیدن تصویر تا جایی که یقه باز خانمها از تصویر حذف بشه...
من نمیفهمم واقعا کی مجبور کرده صدا سیما رو فیلم خارجی نشون بده؟ بابا همون ترش و شیرین نشون بدید هم مردم بیشتر لذت میبرن هم شما نمیخواد این همه زحمت بکشید برای تطبیق فیلم با ارزشهای اسلامی.
Permalink   


Thursday, April 12, 2007 12:12 PM
The film was criticised for the depiction of Persians. In mocking fashion, this episode stereotypes Persians for wearing gold chains, hair gel, silk shirts, "tons of cologne," and preference for designer clothing. At one point, Mrs. Garrison dresses a Mexican day laborer up in this perceived fashion to spy on the real Persians.

Mrs. Garrison mocks the Persians' sense of interior decorating by stating that they only use "blue carpeting and golden curtain rods."

The Iranian attackers are just as reluctant and have little incentive to fight. The narrative voice explains that "many wanted to go shopping for more designer sunglasses."

[ D-Yikes! ]


دمشون گرم. خوب شناختنمون!
راستی من عقده ای شده بودم یکبار هم در ساوثپارک به ایرانیا برینن که خوشبحتانه این مهم انجام شد.
Permalink   


3:27 AM
به نظرم با دقت در کلماتی که فرد در چت استفاده میکنه (جدا از حرفهایی که میزنه) در مورد شخصیتش میشه قضاوتهایی کرد.
مثلا k, ok, okay هر سه یک معنا را دارند ولی من مطمینم که کسی که کوتاهترین فرم را به کار میبره آدم بی حوصله تری هست نسبت به کسی که فرم طولانی تر را به کار میبره و چیزهای دیگر از این دست که الان یادم نمیاد.
Permalink   


Monday, April 09, 2007 1:06 PM
بنگر چگونه سد ما شده اند
آنها که رهین دانش ما هستند
Permalink   


1:00 PM
لابد من انتصار المظلومین فی الفلسطین!
Permalink   


Saturday, April 07, 2007 1:11 PM
دیروز بابل رو دیدم و خیلی خوشم اومد. منم مثل خیلی های دیگه معتقدم ماجرای دختر ژاپنیه از بقیه بهتر و ملموس تر در اومده بود. چقدر هم طولانیه ولی انقدر قشنگ بود که اصلا خسته نشدم.

پریروز هم فصل دوم Dead Like Me را دیدم. البته اینکه میگم دیدم یعنی ۱۵ اپیزود ۴۵ دقیقه ای را بی وقفه دیدم که از عشق سرشار من به این فیلم سرچشمه میگیرد!
من دیگه انقدر اینو پیشنهاد کردم خسته شدم! این بار آخر هست که من در این وبلاگ اسم این سریال را میارم.
ولی واقعا از نظر خلاقیت در داستانها، نوع خاص تدوین، باحالی شخصیتها و.... بی‌نظیره. حیف که Showtime حاضر نشد ادامه‌ش بده و بعد از فصل دوم ول شد با یک عالم راز برملانشده و طرفداران عصبانی.

پی نوشت: راستی اینم پروفایل واقعیکی Ellen Muth (کاراکتر اصلی این سریال) در myspace.
Permalink   


7:19 AM
در جستجو برای عینک، اینجا را یافتم که میتوانی عکست را آپلود کنی و عینکهای مختلف را روی صورتت امتحان کنی!برنامه جالبی‌ست و تقریبا دقیق کار میکند.
Permalink   


Monday, April 02, 2007 10:05 AM
دیروز ۲ تا فیلم قشنگ دیدم که هر دو سال ۲۰۰۰ ساخته شده اند.

یکیش Things You Can Tell Just by Looking at Her که کارگردانش رودریگو گارسیا (پسر گابریل گارسیا مارکز) هست. چند داستان جدا از هم (البته کمی مرتبط) از زندگی زنان، عشقها و تنهایی هاشون. از جمله داستان: یک زن که رییس بانک هست و در روابطش بی قید هست. با یک زن کولی آشنا میشه و اون سعی میکنه مفهوم عشق واقعی رو بهش یاد بده.
یک زوج لزبین جوان که یکیشون به شدت مریض و در حال مرگ است.
یم زن میانسال که با پسر نوجوانش زندگی میکند و به صورت اتفاقی با یک مرد کوتوله آشنا میشه...
یک دختر نابینا (کامرون دیاز) که علیرغم زیباییش نمیتونه رابطه ای را برای بلندمدت ادامه بده.

و فیلم دیگر: شکلات.
این فیلم در ایران تقریبا معروف هست ولی من تا حالا ندیده بودم.
وین (ژولیت بینوش) و دخترش وارد یک دهکده با مردمی مذهبی و narrow-minded میشن و یک مغازه شکلات فروشی شیک باز میکنه. با اتفاقاتی که میفته در نهایت باعث میشه جو خشک و مذهبی اونجا شکسته بشه و مردم از زندگیشون لذت ببرن.
خیلی قشنگ بود. و جامعه‌شون چقدر شبیه ایران ما بود. و ای کاش مثل این فیلم انقدر راحت میشد این تعصبها و خشکه مقدسی ها رو از بین برد.
Permalink   

The Survivor - Part 8
9:48 AM
چراغها را خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم و به آینده فکر کردم: می توانم خودکشی کنم. با کم دردترین و راحت ترین شکل ممکن. دیگر ترسناک به نظر نمیرسید. با این کار به میلیاردها نفری میپیوستم که دیروز مرده بودند. با خودکشی به تبعیضی (چه مثبت چه منفی) که در حقم شده بود پایان می‌دادم. گزینه خوبی بود ولی فعلا برای انجامش زود بود. باید کمی صبر کنم تا ببینم چه پیش خواهدآمد.
احتمال اینکه زنده های دیگر را پیدا کنم و پیششان بروم بسیار ناچیز است. در تنهایی چه کارهایی می‌توانم بکنم....

با صدای الارم موبایل بیدار شدم. ساعت ۸ صبح بود و هوا خنک و تازه کننده. هنوز ذهنم مشغول فکرهای دیشبم بود. انگار در تمام ساعاتی که خواب بوده ام مغزم همچنان روی این مساله بغرنج کار میکرده و به محض اینکه بیدار شدم نتیحه اش را اعلام کرد: باید همه لذتهایی که می‌توان به تنهایی از دنیا برد تجربه کنم. تا جایی که می‌توانم از اینجا دور بشوم و جاهای مختلف دنیا را ببینم و اگر طی این سفر آدمهای زنده‌ی دیگری پیدا کنم که چه بهتر. و در ضمن هر وقت شرایط زندگی و تنهایی برایم کاملا غیرقابل تحمل شد خودکشی میکنم.
منطقی به نظرم رسید.

از جایم بلند شدم. دوش گرفتم و از خوراکیهای مختلفی که داشتم صبحانه مفصلی خوردم.
باید خودم را برای سفر بزرگ آماده میکردم. این آماده سازی شاید چند روزی طول میکشید. باید روی کاغذ همه چیزهای مورد نیاز را لیست کنم. یک ماشین خیلی راحت و خوب پیدا کنم و مسیر سفر را هم مشخص کنم.

برخلاف گذشته که همیشه دوست داشتم در خانه بمانم، هوس کردم بیرون بروم ودر هوای آزاد قدم بزنم و فکر کنم.
لباس پوشیدم و از خانه بیرون رفتم. مشغول پایین رفتن از پله ها بودم که یکدفعه چراغهای راهروها خاموش شد. آه‌ه‌ه... به نظر میرسید چیزی که بیش از همه نگرانم میکرد بالاخره اتفاق افتاده: قطع برق و متعاقب آن قطع سیستمهای مخابراتی و اینترنت و آب. البته ممکن بود فقط برق ساختمان یا محله ما قطع شده باشد. تا جایی که یادم می آمد قبلا اتفاق نیفتاده بود که برق کل تهران همزمان قطع شود بنابراین شاید برق بعضی جاها هنوز وصل باشد. ای کاش اطلاعاتم از برق یا لااقل توزیع آن در تهران بیشتر بود.

بالاخره به طبقه همکف رسیدم. از در بیرون رفتم و در خیابان اصلی شروع به پیاده روی کردم که صدایی توجهم را جلب کرد. صدای خش خش از مغازه ای می‌امد که دیروز درش را شکسته بودم. یعنی آدم دیگری همین نزدیکی‌ها زنده مانده بود؟ به طرف مغازه رفتم و با احتیاط وارد شدم. کسی آنجا نبود. یک لحظه در گوشه‌ای تاریک چشمان درشتی را دیدم که برق میزدند. هنوز اطلاعات دریافت شده توسط چشمم، در مغزم تحلیل نشده بود که یک دفعه چنگالهای تیزی را دیدم که به سمت صورتم می‌آیند. بلافاصله خودم را کنار کشیدم. و جانداری که به من حمله ور شده بود کنار در شکسته مغازه فرود آمد. حالا در نور می‌توانستم او را ببینم: یک گربه سیاه و لاغر. انگار که دچار توهم شده بود و خود را پلنگی بزرگ و وحشی تصور میکرد. جلو من گارد گرفته بود و به چشمانم خیره شده بود. به دقت مواظبش بودم تا واکنش مناسب به حمله اش نشان بدهم. بعد از چند ثانیه به سمتم جهید. با تمام قدرتی که داشتم لگدی به سمتش حواله کردم که زیر فک‌اش فرود آمد. گربه کمی آنطرف تر افتاد. بعد سریع بلند شد، ناله ای کرد و با سرعت عجیبی دور شد.
از زمان وقوع فاجعه بزرگ به جانداران غیر از انسان فکر نکرده بودم. پس آنها هم زنده مانده بودند...
شوکه شده بودم. چطور گربه هایی که اگر از کنارشان هم رد می‌شدی پا به فرار می‌گذاشتند حالا این طور گستاخ و مهاجم شده بودند؟ آیا آنها هم از آنچه اتفاق افتاده بود باخبر بودند و حالا در مقابل انسان تنها و آسیب پذیر احساس قدرت می‌کردند؟
یادم باشد وسایل دفاعی را در لیست لوازم مورد نیاز سفرم قرار دهم...

(ادامه دارد...)
Permalink   

لینکها:
صفحه اول وبلاگ    بالاترین

لینکدونی:

وبلاگها:

جدیدترین پستها:
از وقتی که دور از خانواده زندگی میکنم به آشپزی و د...     ّFloor Exercise     یکی از چیزهای مورد علاقه ی آدمهای علاقمند به متافی...     Cognitive Dissonance     گوش کنیدمتنش     David Frost: Are you really saying the President c...     چرا از مرگ ندا بیشتر اندوهگین می شویم؟     Hometown GloryRound my hometownOoh the people I’ve...     ENEMY: I don't have to ask. You brought them here....     finger quote    

آرشیو:
May 2005     June 2005     July 2005     August 2005     November 2005     February 2006     March 2006     April 2006     May 2006     June 2006     July 2006     August 2006     September 2006     October 2006     November 2006     December 2006     January 2007     February 2007     March 2007     April 2007     May 2007     June 2007     July 2007     August 2007     September 2007     October 2007     January 2008     February 2008     March 2008     April 2008     July 2008     August 2008     September 2008     October 2008     November 2008     January 2009     April 2009     May 2009     June 2009     November 2009     February 2010     October 2010     May 2012     July 2012     Current Posts