Saturday, May 26, 2007 4:27 PM
Saddest Songs 1

Saddest Songs 2
Permalink   

The Survivor - Part 11
Thursday, May 17, 2007 12:55 PM
صبح زود از خواب بیدار شدم. آفتاب ملایمی به داخل اتاقم می تابید. پنجره را باز کردم. نسیم خنکی می آمد. شرایطی ایده آل برای شروع یک سفر خوب.
صبحانه خوردم، وسایلی که قبلا به ماشین منتقل نکرده بودم در کوله پشتی ام جا دادم و آماده رفتن شدم. قبل از رفتن یکبار دیگر خانه را نگاه کردم. باور کردنی نبود که تا همین چند روز پیش یک زندگی عادی در این خانه داشتم و حالا به سوی سفری با مقصد نامعلوم ترکش میکردم. این چند روز به اندازه سالها بر من گذشته بود.

از پله ها پایین رفتم و به طرف پارکینگ پشت ساختمان که ماشین را پارک کرده بودم حرکت کردم.
وای... خدای من! این دیگر چیست؟
نزدیک بود قلبم از حرکت بایستد.
یک لوح بزرگ در کنار ماشینم قرار داده شده بود. در حالی که از شدت هیجان یخ کرده بودم و می لرزیدم به اطرافم نگاه کردم تا کسانی که آنرا آنجا قرار داده اند یا اثری ازشان پیدا کنم. چیز غیرمعمولی وجود نداشت.

به لوح نزدیک شدم و لمسش گردم. مکعب مستطیلی بود با ارتفاع حدود ۳ متر، طول ۱ متر و عرض حدود ۲۰ سانتیمیتر که محکم روی زمین عمود شده بود. به رنگ فلز تیتانیوم و سطحی فوق العاده صاف وصیقلی ولی بدون هیچ گونه انعکاس نور و خاصیت آینه ای.
لبه هایش انحناهای فوق العاده ای داشت و رویش نوشته هایی به رنگ کرم وجود داشت. وای! نوشته ها به فارسی بودند با فونتی شبیه کتاب فارسی اول دبستان.
نوشته های بالاتر بزرگتر بودند و هر چه پایینتر می آمد کوچکتر می شدند. نوشته های خیلی پایینی جز از فاصله چند ده سانتیمتری قابل خواندن نبودند.

با اشتیاقی فوق العاده و در حالی که قلبم با شدت بی سابقه ای میزد شروع به خواندن کردم:

امیر.
میدانیم که اکنون احساس ترس میکنی. خونسرد باش. دلیلی برای ترسیدنت وجود ندارد.

می دانیم که سوالات زیادی ذهنت را مشغول کرده است. پاسخ این سوالات و حتی سوالاتی که قبل از اتفاق اخیر در ذهنت وجود داشته پیش ماست.

ما ساکنان منظومه ای هستیم که صدها سال نوری با کره زمین فاصله دارد. کسانی هستیم که شما «بیگانه» می نامید ولی ما با شما بیگانه نیستیم. شما ساکنان زمین به نوعی فرزندان پدران ما هستید ولی نه دقیقا مثل ما.
حدود یک میلیون سال پیش، پدران ما برای پیشبرد دانش به مقدار فراوان ماده ای احتیاج داشتند. این ماده که شما طلا می نامید در جایی نزدیکتر از کره زمین نیافتند.
آن زمان حیات هوشمندی روی زمین وجود نداشت.
استخراج طلا از معادن کار سختی بود به همین دلیل پدران ما تصمیم گرفتند برای بخشهایی از کار، از روباتهای بیولوژیک استفاده کنند. روباتهای بیولوژیکی به این صورت ساخته می شدند که از بین ساکنان آن سیاره، یک موجود غیرهوشمند دارای شرایط و توانایی بدنی مناسب برای کار مورد نیاز پیدا میکردند و بعد با دستکاری ژنتیکی و وارد نمودن ژنهایی از نوع ما در سلولهای اولیه آن موجود، موجود جدیدی پرورش می دادند که از نظر ظاهری بسیار شبیه به موجود اولیه، ولی با سطح محدودی قابلیت یادگیری و هوش بود.
بعد از ساختن دو جنس مخالف از این روبات بیولوژیک، به آنها کاری که باید انجام میدادند آموزش میدادیم و اینکه این آموزشها را به فرزندان خود نیز انتقال دهند. بعد از کمتر از ۱۰۰ سال، از تولید مثل آنها صدها روبات بیولوژیک در اختیار پدران ما قرار میگرفت.
این کار قبل از زمین در جاهای دیگری نیز انجام شده بود. هرچه کار مورد نیاز پیچیده تر بود سطح هوش و یادگیری بیشتری برای روبات بیولوژیک لازم بود و باید تعداد بیشتری از ژنهای ما در آن وارد می شد.
اگر بیش از ۷۵٪ ویژگیهای روبات بیولوژیک از طرف ما بود، این خطر برای ما وجود داشت که آنها در آینده به سطح دانشی نزدیک ما برسند و دردسرساز شوند به همین دلیل بعد از اتمام کار آنها را نابود میکردیم. در غیر این صورت آنها را رها میکردیم تا به حیات خود ادامه دهند.
شما انسانها، روبات بیولوژیکی بودید با نیمی از طرف ما و نیمی از طرف میمونها.
تضادهایی که درون خود مشاهده کرده ای از همین ذات دوگانه شما ناشی می شود. گاهی مثل یک میمون بی هیچ هدفی جز سیر کردن شکم و جفتیابی و گاهی مثل ما خلق کننده و به دنبال شناخت ناشناخته ها و دستیابی به دست نیافتنی ها.

گاهی از خودت پرسیده ای چرا طلا همیشه این قدر برای شما ساکنان زمین ارزشمند بوده؟ جوابش خاصیت زنگ نزدن آن نیست. هدفی که پدران ما اولیه های شما را برای آن ساختند و آموزش دادند جواب را روشن می کند. هر چند این هدف پس از اینکه پدران ما با بارهای طلا زمین را ترک کردند و در طول صدها هزار سال به تدریج کمرنگ شده.

-- ادامه دارد

Labels:

Permalink   

the history of sticking middle finger as an insult
Friday, May 11, 2007 12:48 PM
تاریخچه نشان دادن انگشت وسط به نشانه ی توهین

تاریخ این حرکت به قرون وسطی بر میگردد. در این دوران، جنگجویان فرانسوی انگشت وسط تیراندازان (کمانگیران) بریتانیایی را می بریدند چون این انگشتی بود که برای کشیدن سیم کمان استفاده میشد.
تیراندازانی که جانشین قبلی ها می شدند انگشت وسطشان را برای تمسخر فرانسوی ها بالا میگرفتند تا به آنها نشان دهند انگشتشان سر جایش است و با آن تیری به وسط مغرشان رها خواهند کرد.
Permalink   

The Survivor - Part 10
Friday, May 04, 2007 12:41 PM
به مغازه ها و داروخانه های اطراف سر میزدم. با همان حربه قدیمی کوبیدن ماشین، درشان را باز میکردم و هر قلم را که پیدا میکردم در لیستم جلواش ضربدر میزدم و بعد در گونی بزرگی که همراه داشتم می انداختم. بالاخره بعد از حدود ۴ ساعت کارم تمام شد.

جلو ماشین کاملا له شده بود. در مسیر بازگشت یک ماشین شاسی بلند مناسب برای سفر طولانی وسط جاده دیدم، جسد راننده اش را بیرون کشیدم و لوازم و ابزار جمع آوری شده را به آن منتقل کردم و به سمت خانه راه افتادم.
وقتی رسیدم یکبار دیگر وسایل جمع آوری شده را با لیست چک کردم و بر اساس اولویت و ضرورت در دسترس بودن، روی صندلی کمک راننده، صندلی عقب و صندوق عقب جا دادم.
فردا صبح باید راه می افتادم. همیشه قبل از سفر احساس خاصی داشتم: آمیخته ای از هیجان و اضطراب وقایع غیرمنتظره و نفرت ناشی از دور شدن از زندگی روتین.
هر چند در یک سفر احمقانه خانوادگی ماجراجویی جایی نداشت و حس دوم قوی تر بود. ولی در عوض این دفعه حس اول کاملا غلبه داشت.

هوا داشت تاریک می شد. اولین شب بدون برق‌م بود. برای شام یک کنسرو ماهی باز کردم و بدون نان و خالی خوردم.
شامم که تمام شد دیگر هوا کاملا تاریک شده بود و علیرغم اینکه پرده ها را کاملا کنار کشیده بودم مهتاب بی جان تر از ان بود که اتاق را حتی کمی روشن کند.

قبل از خوابیدن هوس کردم کمی موسیقی گوش دهم. لپتاپم را روشن کردم. علامت باتری بهم یادآوری میکرد که فقط ۴ ساعت دیگر می توانم از آن استفاده کنم مگر اینکه یکبار دیگر به برق دسترسی پیدا کنم که بعید به نظر میرسید.
نور و کیفیت گرافیک را در پایین ترین حد ممکن قرار دادم تا چند دقیقه ای بیشتر زمان بخرم.
به سرم زد فردا قبل از حرکت یک mp3player و تعداد زیادی باتری از مغازه ای بردارم و آهنگهای مورد علاقه ام را در آن کپی کنم چون برخلاف برق، حالا حالا ها باتری در دسترسم خواهد بود.
نیم ساعتی به آهنگهای مورد علاقه ام گوش دادم و به رختخواب رفتم. در افکار قبل از خواب یاد پیامی که در اینترنت برای جستجوی دیگر بازماندگان گذاشته بودم افتادم. یعنی کسی آنرا خوانده؟ ممکن است کسی به من ایمیل زده باشد و من هیچ وقت نتوانم بخوانمش؟ از سهل انگاری خودم عصبانی شدم. این موضوع خیلی مهم بود و باید دیروز صبح قبل از هر کاری در اینترنت به دنبال سرنخی میگشتم. مهم نبود. دیگر کار از کار گذشته بود...

با صدایی از خواب پریدم. صدایی مثل یک انفجار خفیف در حد سیگارتهای چهارشنبه سوری یا کوبیده شدن یک شی سنگین روی زمین. شاید هم فقط صدایی در ذهنم بود.
هوا کمی سرد شده بود و باد شدیدی می آمد. احتمال دادم صدا از کوبیده شدن پنجره ی باز یکی از خانه های مجاور در اثر طوفان بوده باشد.
علاوه بر زوزه آرام باد، صدای پارس کردن شدید سگها و میو میوی گربه ها به تناوب می آمد. ساعت مچی ام را نگاه کردم حدود ۳:۳۰ بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم. هیچ چیز غیرعادی به نظر نمی رسید.
فکر کردم سر وصدای سگها و گربه ها به این خاطر است که دیگر سطل زباله ها غذای تازه برای سرو کردن ندارند یا شاید از تجربه تازه ی تاریکی محض کوچه ها و خیابانها در تعجبند.
پنجره را بستم، پتو روی خودم دادم، بالش را دور سرم پیچیدم و دوباره خوابیدم.

(ادامه دارد...)
Permalink   


Thursday, May 03, 2007 5:23 AM
توصیه میکنم این مقاله را بخوانید. کمی طولانی است ولی بسیار جالب.

یک عرب اسلامگرای تبعه برتانیا به همراه همسرش به عربستان صعودی سفر میکند تا به آرزوی دیرینه اش که زندگی زیر لوای اسلام است دست پیدا کند.

در آنجا با چیزهایی مواجه می شود که قدر زادگاهش را میفهمد و نه تنها به آنجا باز میگردد بلکه خواستار تعطیلی حزب التحریر (یک حزب اسلامی در انگلیس) می شود.
Permalink   

لینکها:
صفحه اول وبلاگ    بالاترین

لینکدونی:

وبلاگها:

جدیدترین پستها:
از وقتی که دور از خانواده زندگی میکنم به آشپزی و د...     ّFloor Exercise     یکی از چیزهای مورد علاقه ی آدمهای علاقمند به متافی...     Cognitive Dissonance     گوش کنیدمتنش     David Frost: Are you really saying the President c...     چرا از مرگ ندا بیشتر اندوهگین می شویم؟     Hometown GloryRound my hometownOoh the people I’ve...     ENEMY: I don't have to ask. You brought them here....     finger quote    

آرشیو:
May 2005     June 2005     July 2005     August 2005     November 2005     February 2006     March 2006     April 2006     May 2006     June 2006     July 2006     August 2006     September 2006     October 2006     November 2006     December 2006     January 2007     February 2007     March 2007     April 2007     May 2007     June 2007     July 2007     August 2007     September 2007     October 2007     January 2008     February 2008     March 2008     April 2008     July 2008     August 2008     September 2008     October 2008     November 2008     January 2009     April 2009     May 2009     June 2009     November 2009     February 2010     October 2010     May 2012     July 2012     Current Posts