Sunday, November 30, 2008 9:00 AM
پسرم گل بود... هیچوقت ندیدم به دختری حتی نگاه کنه. سرش به کار خودش بود. اصلا به دخترا کاری نداشت...
مادر می گفت و زار زار می گریست. پسرش را ماه قبل در یک تصادف رانندگی از دست داده بود.

خواهر گفت: مامان اولا که اینجوری بودن هنر نیست. ثانیا تا کی میخوای به شیون و زاری ادامه بدی؟ نمیشه که تا ابد زندگیمون را سیاه کنیم به خاطر داداش.

مادر بی اعتنا به حرفهای دخترش ادامه داد:
تو این دنیایی که پسرا همه جور کثافتکاری میکنن حتی دوست دختر هم نداشت. فقط به فکر درس و مشقش بود... همه دخترای فامیل آرزو داشتن یک گوشه چشمی نشونشون بده...

خواهر که کلافه شده بود کیفش را برداشت. مقنعه‌اش را که دور گردنش انداخته بود روی سر کشید و خداحافظی کرد تا به دانشگاه برود.

وقتی برگشت مادر دیگر شیون نمیکرد. دختر از اینکه نصیحت صبحش این همه بر مادرش تاثیر گذاشته بود خوشحال شد اما به روی مادر نیاورد تا یک وقت دوباره داغش تازه نشود و شروع نکند.
او هیچ وقت نفهمید که مادر بعد از رفتنش سراغ لپتاپ داداش رفته بود و بزرگترین آرشیو پورنویی که بشریت به خود دیده است آنجا یافته بود.
Permalink   


Friday, November 21, 2008 5:29 AM
To my ass,
for bearing my weight at the book's completion.
Permalink   


Saturday, November 15, 2008 12:03 PM
نی از جدایی‌ها شکایت می‌کند... و گیتار برقی کلا شکایت می‌کند.
Permalink   

God is great, but Satan is greater
Monday, November 03, 2008 10:06 AM
دختر جوان زیبا و باهوشی به نام الناز بود که تحصیلات دانشگاهی را با بهترین نمرات به پایان رساند و در یک شرکت خصوصی معتبر مشغول به کار شد. اما پس از مدتی با مشکلی مواجه شد: چیزی که برای روسا و سایر کارمندان جالب بود نه هوش و استعدادش بلکه صورت زیبا و جذابیتهای زنانه اش بود. به عمد در کارها و گزارشهایش اشتباهات فاحش مرتکب می شد اما هیچ کس خرده ای بر او نمیگرفت. گویی که فقط به خاطر اینکه حضورش فضای شرکت را تلطیف میکرد حقوق میگرفت و نه هیچ چیز دیگر.
این موضوع خیلی آزارش میداد. پس تصمیم گرفت بدون هیچ آرایشی سر کار برود. حتی ابروها و موهای صورتش را برای مدتهای طولانی برنمی داشت. اما این موضوع هم تاثیری در توجه همکارانش به او نداشت.
چند بار کارش را عوض کرد اما اوضاع فرقی نکرد.
یک روز با خودش فکر کرد کاش می شد در یک جعبه بزرگ مثل جعبه یخچال بودم و فقط ۲ سوراخ داشت که میتوانستم بیرون را ببینم و کارهایم را انجام دهم. ناگهان به فکرش رسید که این وسیله قبلا اختراع شده و نامش چادر است.
پس کارش را عوض کرد و چادری شد و در یک شرکت دولتی استخدام شد اما آنجا هم کار زیادی نبود که انجام دهد و از استعدادش استفاده کند.
سال بعد او در یک تصادف رانندگی در سن ۲۶ سالگی کشته شد. روحش شاد.
Permalink   

لینکها:
صفحه اول وبلاگ    بالاترین

لینکدونی:

وبلاگها:

جدیدترین پستها:
از وقتی که دور از خانواده زندگی میکنم به آشپزی و د...     ّFloor Exercise     یکی از چیزهای مورد علاقه ی آدمهای علاقمند به متافی...     Cognitive Dissonance     گوش کنیدمتنش     David Frost: Are you really saying the President c...     چرا از مرگ ندا بیشتر اندوهگین می شویم؟     Hometown GloryRound my hometownOoh the people I’ve...     ENEMY: I don't have to ask. You brought them here....     finger quote    

آرشیو:
May 2005     June 2005     July 2005     August 2005     November 2005     February 2006     March 2006     April 2006     May 2006     June 2006     July 2006     August 2006     September 2006     October 2006     November 2006     December 2006     January 2007     February 2007     March 2007     April 2007     May 2007     June 2007     July 2007     August 2007     September 2007     October 2007     January 2008     February 2008     March 2008     April 2008     July 2008     August 2008     September 2008     October 2008     November 2008     January 2009     April 2009     May 2009     June 2009     November 2009     February 2010     October 2010     May 2012     July 2012     Current Posts