Sunday, September 16, 2007 10:58 AM
داشتم فکر میکردم چرا بچه ها (و ایضا بزرگترهای نیمه مذهبی) انقدر دوست دارند روزه بگیرند اما برای خواندن نماز اکراه دارند.
به این نتیجه رسیدم که این ناشی از همان گشادی نوع بشر است. یعنی روزه اگرچه سختی هایی دارد اما در هر صورت «انجام ندادن» یک سری کارهاست در صورتی که نماز «انجام دادن» یک سری حرکات است.
Permalink   


10:52 AM
می خواستم بنویسم متافیزیک زدایی از پدیده ها اولین گام در شناخت درست آنهاست.
بعد خواستم بنویسم متافیزیک زدایی باید یکی از مهمترین اهداف شناخت پدیده ها باشد.
در نهایت دیدم بهتر است بنویسم متافیزیک زدایی از پدیده ها را دوست دارم.
این یکی از بهترین نمونه هاست که خیلی دوستش دارم و تا حالا به خیلیها لینکشو دادم و خواستم بخونن.
مثلا این پاراگراف:
It was thought that the two hormones, vasopressin and oxytocin, released after mating, could forge this bond. In an experiment, male prairie voles were given a drug that suppresses the effect of vasopressin. The bond with their partner deteriorated immediately as they lost their devotion and failed to protect their partner from new suitors.

یعنی فکر کن... یک کم از این دارو میدادی به فرهاد یا مجنون یا رومیو و ...، دیگه اون احمق بازی هاشونو در نمی آوردن.
Permalink   

people who live in your head
Sunday, September 09, 2007 8:27 PM
ما انسانها جدا از دنیای واقعی، یک دنیا هم در ذهن خود داریم.
بعضی می گویند جز در ذهن ما دنیایی وجود ندارد. من فرض می کنم یک دنیای خارجی مستقل وجود دارد و ما با حواس پنجگانه خود اطلاعاتی از این دنیا میگیریم و یک نسخه کمابیش مشابه از دنیای واقعی در ذهنمان می سازیم و نگه می داریم. قبل از هر تصمیم و عملی، ما انجام آنرا در این دنیای ذهنی شبیه سازی میکنیم و پیامدهای آنرا می سنجیم.
یکی از پیچیده ترین بخش های این انتزاع، انتزاع آدمهاست. ما با هر آدمی که روبرو می شویم یک مدل از او در ذهنمان می سازیم.
این مدل مثل همه مدلها یک برداشت ساده شده از واقعیت آن فرد است.
خودتان را مثل شخصیت اصلی فیلم ترمیناتور تصور کنید که یک نفر را میبینید و یک اسکن سریع از چهره و بدن او میگیرید. برای شروع حتی لازم نیست چهره و قد و بالای او را اسکن کنید. یک شناسه یاهو مسنجر هم برای شروع کافیست!
حالا هرچقدر آن فرد به هر دلیلی برای ما مهمتر باشد، مغز ما سعی میکند پیچیدگیهای مدل را افزایش دهد و مدل را به واقعیت فرد نزدیک کند.
شاید هدف مغز از این کار این باشد که بتواند اعمال آن فرد را بهتر پیش بینی کند تا بتوانیم رفتار و واکنشهای خود را در برابر او طوری تنظیم کنیم که به حداکثر مطلوبیت دست یابیم.
اما مشکل این است که معمولا اطلاعات زیادی نمی توانیم از درون افراد بدست آوریم. ما هر آدمی را تا جایی می توانیم بشناسیم که خودش بخواهد به ما بشناساند و تازه این اطلاعات نیز ممکن است گمراه کننده باشند.
اینجاست که مغز برای کامل کردن مدلش از فرد شروع به تقلب میکند. مغز هر چیزی که راهی برای فهمیدنش وجود ندارد، با اطلاعاتی که خودش انتخاب میکند پر میکند.
اینکه چه اطلاعاتی انتخاب شوند بستگی به نوع رابطه شما با آن فرد دارد. مثلا اگر عاشق کسی باشید، مغز جاهای خالی مدل را با ایده آلهای شما پر خواهد کرد. مثلا اگر فقط با دیدن چهره کسی عاشقش شده اید، مغزتان صفات باهوش، متمول، سالم، خوش صحبت، مهربان و ... را به او نسبت خواهد داد.
همچنین مغز از تعمیم الگوها و تجربیاتی که قبلا بدست آورده نیز برای پر کردن جاهای خالی استفاده میکند. اگر قبلا خانمی با چهره مشابه با شما خوشرفتاری کرده این ویژگی را به مدل فعلی نیز تسری میدهد.
گاهی این الگوها ممکن است شخصا تجربه نشده باشند و در نتیجه القا جامعه ایجاد شده باشند. مثل عقیده قدیمی مبنی بر بدجنس بودن افراد با چشم رنگی.

هرچه در تکمیل این مدلها به تخیل آزادی عمل بیشتری داده شود، مدل با واقعیت فاصله بیشتری میگیرد طوری که دیگر رفتارهای فرد اصلی را شبیه سازی نمی کند. اینجاست که ممکن است در تصمیم گیری های مرتبط با آن فرد دچار اشتباهات فاحشی شوید.

این مدلها مثل موجودات زنده مستقل در ذهن ما زندگی میکنند.
شاید برایتان اتفاق افتاده باشد که دیالوگی با یکی از آنها داشته باشید. مثلا فردی که پولی از شما قرض کرده و حالا فراموش کرده. شما در ذهن خود برخورد با او را شبیه سازی میکنید. به مدل او میگویید که پول شما را پس بدهد و مدل پاسخ میدهد چنین چیزی را به یاد نمی آورد. بعد از چند دقیقه وقتی به خودتان می آیید میبینید چنان دندانهایتان را به هم فشار می دهید و مشتتان را گره کرده اید که انگار او همینجا حضور داشته است.

عشاق فعالترین و پراشتباه ترین سازندگان مدلهای ذهنی هستند. آنها علاوه بر اینکه به تخیل در ساخت مدل بال و پر زیادی میدهند، اطلاعات نامطلوب دریافت شده در مورد معشوق را نیز فیلتر میکنند و به مدل راه نمی دهند. نتیجه ابرانسانی است که با واقعیت فرد تفاوت های فراوانی دارد.
عشاق در یک دیالوگ همیشگی با مدل معشوق خود هستند. اتفاقات روزمره را برای او تعریف میکنند، با او جملات عاشقانه رد و بدل میکنند و حتی برای کارهای خود از او نظر می خواهند.

رویا یکی از جاهاییست که این مدلها کاملا عرصه جولان پیدا میکنند. در واقع در خواب این مدلها عینیت می یابند و مثل روباتهایی که شما از قبل برنامه ریزی شان کرده اید که در چه موقعیتی چه کاری انجام دهند و چه بگویند (ولی شما نمی خواهید این برنامه ریزی را به یاد بیاورید و دوست دارید فرض کنید رفتار آنها مستقل و در اراده خودشان است... با خود فکر میکنید این روح اوست که به خوابتان آمده!) ، در کنارتان راه می روند، حرف میزنند و در اتفاقات رویا با شما سهیم می شوند.
Permalink   

brain inertia
Friday, September 07, 2007 11:29 AM
مقاومت ذهنی که برای انجام کارها دارم (و اسمشو میذارم اینرسی مغز) و فکر میکنم خیلی های دیگه هم این مشکلو دارن چیز جالبیه...
کار راحتی هست که انجام دادنش شاید ۲ ساعت وقتم رو بگیره. روزها و ساعتها با بیکاری محض میگذرند و این کار انجام نشده کم کم ذهنم رو درگیر میکنه ولی یک نیروی شر مانع می شه که اون کار رو شروع کنم و مدام با بهانه های واهی به تعویقش می اندازه.
جالبیش اینه که هزینه فکری/بدنی زیادی که فکر و استرس کار انجام نشده برای آدم داره برای غلبه بر اینرسی مغز کافی نیست و حتی گاهی باعث تقوبتش میشه (چون فکر کردن بهش باعث درد و رنج میشه مغز سعی میکنه موقتا کل مساله رو به فراموشی بسپره)
این با گشادی یکم فرق میکنه... یک جور ترس/نفرت هست انگار از شروع کار. اگر کار مورد نظر سخت و وقت گیر باشه هم اینرسی مغزی افزایش پیدا میکنه و هم گشادی مزید بر علت میشه که کار مورد نظر تا زمانی که به ددلاین مربوطه چند ثانیه ای بیشتر باقی نمونده به تعویق بیفته.
Permalink   

لینکها:
صفحه اول وبلاگ    بالاترین

لینکدونی:

وبلاگها:

جدیدترین پستها:
از وقتی که دور از خانواده زندگی میکنم به آشپزی و د...     ّFloor Exercise     یکی از چیزهای مورد علاقه ی آدمهای علاقمند به متافی...     Cognitive Dissonance     گوش کنیدمتنش     David Frost: Are you really saying the President c...     چرا از مرگ ندا بیشتر اندوهگین می شویم؟     Hometown GloryRound my hometownOoh the people I’ve...     ENEMY: I don't have to ask. You brought them here....     finger quote    

آرشیو:
May 2005     June 2005     July 2005     August 2005     November 2005     February 2006     March 2006     April 2006     May 2006     June 2006     July 2006     August 2006     September 2006     October 2006     November 2006     December 2006     January 2007     February 2007     March 2007     April 2007     May 2007     June 2007     July 2007     August 2007     September 2007     October 2007     January 2008     February 2008     March 2008     April 2008     July 2008     August 2008     September 2008     October 2008     November 2008     January 2009     April 2009     May 2009     June 2009     November 2009     February 2010     October 2010     May 2012     July 2012     Current Posts