Tehran 2060
Friday, January 11, 2008 5:11 PM
|
صبح که بیدار شدم بوی گه همه خونه رو برداشته بود. دیدم وسط خونه یک تکه ان افتاده. حوصله نداشتم جمعش کنم. نمیدونم کار کی بود. فقط پنجره رو باز کردم که شب که برمیگردم بوش رفته باشه. لباسامو پوشیدم و راه افتادم. رفتم دم کافه ای که نزدیک خونه بود و همیشه عادت داشتم صبحونه اونجا بخورم. خلوت بود تقریبا. رفتم روی یک صندلی لم دادم. به گارسون گفتم نیمرو میخوام و عسلی باشه. اگر زیادی پخته باشه همونجا میندازمش تو سطل آشغال. با بی خیالی و طوری که منظورش این بود که به تخمم سرشو تکون داد و رفت. مرد خپلی بود که وقتی راه میرفت کون گندش این ور اون ور میرفت و روی پیشبندش هر کثافتی که بگی ریخته بود.
لم دادم و به اطراف نگاه کردم. روی میز روبرویی دو دختر و یک پسر لاس میزدن. حوصله شان را نداشتم. به بیرون و رد شدن آدمها نگاه کردم.. چند لحظه بعد گارسون با نیمروی عسلی من آمد و بشقاب را جلویم پرت کرد. زیر لب گفتم لاشی. کونشو به طرفم گرفت و گوز خفیفی داد و با قیافه پیروزمندانه ای دور شد. شروع به خوردن کردم. انصافا خوشمزه بود. همین طور که میخوردم دست پسر میز روبرویی که از یقه وارد لباس یکی از دو دختر می شد تماشا میکردم. غذا که تمام شد پول را روی میز گذاشتم و بیرون رفتم. در راه سعید را دیدم. شورتش را کشیده بود پایین و داشت می شاشید و همه با بی خیالی از کنارش رد می شدند. این موضوع شاشیدن علنی در خیابانها مدتهاست به موضوع عادی تبدیل شده. با افزایش جمعیت و کاهش دستشویی در شهر کم کم افرادی اینکار را انجام دادند. هر کس اعتراض میکرد سر دول را به سمتش کج میکردند و شاش بارانش میکردند. کمکم انقدر این کار رایج شد که حتی اگر دستشویی در نزدیکی بود باز هم آدمها در خیابان می شاشیدند یا میریدند. واقعا فکرش راکه میکنی چند ثانیه شاشیدن یا ریدن ارزش این همه جستجو برای یافتن دستشویی را ندارد.
به سعید سلام کردم. و به طرفش رفتم که دست بدهم. احمق به جای دست دولش را به طرفم آورد. خنده ام گرفت. این شوخی همیشگی اش بود. گفت کجا میری؟ گفتم دانشگاه. تو چی؟ گفت منم دانشگاه. کارش تموم شده بود. گفت دستمال داری؟ گفتم نه... گفت پس هیچی. و شلوارش را بالا کشید. با هم به سمت دانشگاه حرکت کردیم. کلاس ساعت ۹ شروع می شد و الان ۹:۱۵ بود که ما تازه میخواستیم به سمت دانشگاه برویم. دیگه چه خبرا سعید؟ هیچی..مثل همیشه. چه خب از دوست دخترت؟ اسمش چی بود؟ رزا؟ اه.. اون که مال سه هفته پیش بود. آهان. تو چه خبر؟ هیچی. دیگه تا وقتی رسیدیم حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وارد کلاس که شدیم کلاس آمار شروع شده بود و خانم محسنی داشت درس میداد. گفت چرا دیر اومدید؟ سعید رفت پیشش و لبشو بوسید و آروم زد در کون خانم محسنی و گفت شما ببخش عزیزم. من رفتم سر جام نشستم. ته کلاس داوود و نازلی داشتن سکس میکردن و یک عده هم برگشته بودن عقب و به جای توجه به درس اونا رو نگاه میکردن. خانم محسنی به درس ادامه داد... درس درباره توزیع کی اسکویرد یا خی ۲ یا چی ۲ یا کای مربع بود. به نظر آسون میومد. سمت راستم ساحل نشسته بود. دختر خنگ و زشتی که هیچ کس حتی نگاهش هم نمیکرد.حتی جاهایی که سکس پارتی بود اونا برای تماشا راه نمیدادن چون میگفتن ورود اون باعث خوابیدن کیر مردها میشه. نگاهم کرد. حوصله شو نداشتم. اون به همه نگاه میکرد. نگاهی پرخواهش. شاید اصلا به خاطر همین نگاهش بود که هیچ کس دوستش نداشت. وگرنه اون ناتاشا که قیافه ش از این هم گهی تر بود با اون اخلاق سرد و مغرورش همیشه چند تا پسر دورش بودن که میخواستن یک گاز ازش بگیرن.
ادامه دارد...
پی نوشت: این هم یک حرکت انتحاری. یک مدت بود دیدم زیادی دارم با ادب میشم با خودم حال نمیکردم. خلاصه وضع اینجا اینه. اگر لینک دادید و خواستید بردارید من کاملا درک میکنم و اصلا ناراحت نمی شم.
|
Permalink ▫
|
|
|