Tuesday, September 23, 2008 10:35 AM
|
پسر در مترو نشسته بود، هدفون در گوش آهنگ گوش می داد. در یکی از ایستگاه ها یک آخوند سوار شد و در تنها صندلی خالی که روبروی پسر بود نشست. پسر بی توجه آهنگش را گوش میکرد و آخوند از این که پسر در ایام شهادت آهنگهای غیر عزاداری گوش می دهد ناراحت بود. وقتی صندلی کنار پسر خالی شد رفت کنارش نشست. گفت: پسرم چه آهنگی گوش میکنی؟ پسر با بی علاقگی آهنگش را پاز کرد و گفت: چی؟ آخوند گفت: پرسیدم چه گوش میکنی؟ پسر گفت: آهنگ دیگه. حالا انگار شما میشناسی چی به چیه. آخوند با چالاکی یکی از ارفون ها را از گوش پسر بیرون آورد، سرش را نزدیک سر پسر برد و ارفون را در گوش خودش گذاشت و در حالی که احساس باحال بودن بهش دست داده بود به پسر گفت حالا بیا با هم گوش کنیم. پسر آهنگ را پلی کرد. سر آخوند نزدیکش بود و حتی اگر از نفس نه چندان خوشبویش بگذریم چندان موقعیت جذابی برای پسر نبود. آخوند بعد از چند ثانیه گفت: می فهمی چه می گوید؟ پسر گفت: بله. و چند جمله را برایش ترجمه کرد. آخوند با دقت گوش کرد و خود را علاقمند نشان داد. بعد که آهنگ تمام شد یک قرآن جیبی از کیفش در آورد و صفحه ای را باز کرد و آیاتی را به پسر نشان داد که مفاهیمی مشابه آنچه در آهنگ بود داشتند. بعد گفت پسرم، من تو را از موسیقی غربی نهی نمیکنم ولی قرآن را هم فراموش نکن. پسر گفت باشد. بعد آخوند پیاده شد و پسر هم چند ایستگاه بعد پیاده شد و این اتفاق هیچ تاثیری در زندگی هیچیک نداشت.
|
Permalink ▫
|
|
|