The Survivor - Part 10
Friday, May 04, 2007 12:41 PM
|
به مغازه ها و داروخانه های اطراف سر میزدم. با همان حربه قدیمی کوبیدن ماشین، درشان را باز میکردم و هر قلم را که پیدا میکردم در لیستم جلواش ضربدر میزدم و بعد در گونی بزرگی که همراه داشتم می انداختم. بالاخره بعد از حدود ۴ ساعت کارم تمام شد.
جلو ماشین کاملا له شده بود. در مسیر بازگشت یک ماشین شاسی بلند مناسب برای سفر طولانی وسط جاده دیدم، جسد راننده اش را بیرون کشیدم و لوازم و ابزار جمع آوری شده را به آن منتقل کردم و به سمت خانه راه افتادم. وقتی رسیدم یکبار دیگر وسایل جمع آوری شده را با لیست چک کردم و بر اساس اولویت و ضرورت در دسترس بودن، روی صندلی کمک راننده، صندلی عقب و صندوق عقب جا دادم. فردا صبح باید راه می افتادم. همیشه قبل از سفر احساس خاصی داشتم: آمیخته ای از هیجان و اضطراب وقایع غیرمنتظره و نفرت ناشی از دور شدن از زندگی روتین. هر چند در یک سفر احمقانه خانوادگی ماجراجویی جایی نداشت و حس دوم قوی تر بود. ولی در عوض این دفعه حس اول کاملا غلبه داشت.
هوا داشت تاریک می شد. اولین شب بدون برقم بود. برای شام یک کنسرو ماهی باز کردم و بدون نان و خالی خوردم. شامم که تمام شد دیگر هوا کاملا تاریک شده بود و علیرغم اینکه پرده ها را کاملا کنار کشیده بودم مهتاب بی جان تر از ان بود که اتاق را حتی کمی روشن کند.
قبل از خوابیدن هوس کردم کمی موسیقی گوش دهم. لپتاپم را روشن کردم. علامت باتری بهم یادآوری میکرد که فقط ۴ ساعت دیگر می توانم از آن استفاده کنم مگر اینکه یکبار دیگر به برق دسترسی پیدا کنم که بعید به نظر میرسید. نور و کیفیت گرافیک را در پایین ترین حد ممکن قرار دادم تا چند دقیقه ای بیشتر زمان بخرم. به سرم زد فردا قبل از حرکت یک mp3player و تعداد زیادی باتری از مغازه ای بردارم و آهنگهای مورد علاقه ام را در آن کپی کنم چون برخلاف برق، حالا حالا ها باتری در دسترسم خواهد بود. نیم ساعتی به آهنگهای مورد علاقه ام گوش دادم و به رختخواب رفتم. در افکار قبل از خواب یاد پیامی که در اینترنت برای جستجوی دیگر بازماندگان گذاشته بودم افتادم. یعنی کسی آنرا خوانده؟ ممکن است کسی به من ایمیل زده باشد و من هیچ وقت نتوانم بخوانمش؟ از سهل انگاری خودم عصبانی شدم. این موضوع خیلی مهم بود و باید دیروز صبح قبل از هر کاری در اینترنت به دنبال سرنخی میگشتم. مهم نبود. دیگر کار از کار گذشته بود...
با صدایی از خواب پریدم. صدایی مثل یک انفجار خفیف در حد سیگارتهای چهارشنبه سوری یا کوبیده شدن یک شی سنگین روی زمین. شاید هم فقط صدایی در ذهنم بود. هوا کمی سرد شده بود و باد شدیدی می آمد. احتمال دادم صدا از کوبیده شدن پنجره ی باز یکی از خانه های مجاور در اثر طوفان بوده باشد. علاوه بر زوزه آرام باد، صدای پارس کردن شدید سگها و میو میوی گربه ها به تناوب می آمد. ساعت مچی ام را نگاه کردم حدود ۳:۳۰ بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم. هیچ چیز غیرعادی به نظر نمی رسید. فکر کردم سر وصدای سگها و گربه ها به این خاطر است که دیگر سطل زباله ها غذای تازه برای سرو کردن ندارند یا شاید از تجربه تازه ی تاریکی محض کوچه ها و خیابانها در تعجبند. پنجره را بستم، پتو روی خودم دادم، بالش را دور سرم پیچیدم و دوباره خوابیدم.
(ادامه دارد...)
|
Permalink ▫
|
|
|