God is great, but Satan is greater
Monday, November 03, 2008 10:06 AM
|
دختر جوان زیبا و باهوشی به نام الناز بود که تحصیلات دانشگاهی را با بهترین نمرات به پایان رساند و در یک شرکت خصوصی معتبر مشغول به کار شد. اما پس از مدتی با مشکلی مواجه شد: چیزی که برای روسا و سایر کارمندان جالب بود نه هوش و استعدادش بلکه صورت زیبا و جذابیتهای زنانه اش بود. به عمد در کارها و گزارشهایش اشتباهات فاحش مرتکب می شد اما هیچ کس خرده ای بر او نمیگرفت. گویی که فقط به خاطر اینکه حضورش فضای شرکت را تلطیف میکرد حقوق میگرفت و نه هیچ چیز دیگر. این موضوع خیلی آزارش میداد. پس تصمیم گرفت بدون هیچ آرایشی سر کار برود. حتی ابروها و موهای صورتش را برای مدتهای طولانی برنمی داشت. اما این موضوع هم تاثیری در توجه همکارانش به او نداشت. چند بار کارش را عوض کرد اما اوضاع فرقی نکرد. یک روز با خودش فکر کرد کاش می شد در یک جعبه بزرگ مثل جعبه یخچال بودم و فقط ۲ سوراخ داشت که میتوانستم بیرون را ببینم و کارهایم را انجام دهم. ناگهان به فکرش رسید که این وسیله قبلا اختراع شده و نامش چادر است. پس کارش را عوض کرد و چادری شد و در یک شرکت دولتی استخدام شد اما آنجا هم کار زیادی نبود که انجام دهد و از استعدادش استفاده کند. سال بعد او در یک تصادف رانندگی در سن ۲۶ سالگی کشته شد. روحش شاد.
|
Permalink ▫
|
|
|