Sunday, November 30, 2008 9:00 AM
|
پسرم گل بود... هیچوقت ندیدم به دختری حتی نگاه کنه. سرش به کار خودش بود. اصلا به دخترا کاری نداشت... مادر می گفت و زار زار می گریست. پسرش را ماه قبل در یک تصادف رانندگی از دست داده بود.
خواهر گفت: مامان اولا که اینجوری بودن هنر نیست. ثانیا تا کی میخوای به شیون و زاری ادامه بدی؟ نمیشه که تا ابد زندگیمون را سیاه کنیم به خاطر داداش.
مادر بی اعتنا به حرفهای دخترش ادامه داد: تو این دنیایی که پسرا همه جور کثافتکاری میکنن حتی دوست دختر هم نداشت. فقط به فکر درس و مشقش بود... همه دخترای فامیل آرزو داشتن یک گوشه چشمی نشونشون بده...
خواهر که کلافه شده بود کیفش را برداشت. مقنعهاش را که دور گردنش انداخته بود روی سر کشید و خداحافظی کرد تا به دانشگاه برود.
وقتی برگشت مادر دیگر شیون نمیکرد. دختر از اینکه نصیحت صبحش این همه بر مادرش تاثیر گذاشته بود خوشحال شد اما به روی مادر نیاورد تا یک وقت دوباره داغش تازه نشود و شروع نکند. او هیچ وقت نفهمید که مادر بعد از رفتنش سراغ لپتاپ داداش رفته بود و بزرگترین آرشیو پورنویی که بشریت به خود دیده است آنجا یافته بود.
|
Permalink ▫
|
|
|