Monday, July 23, 2012 1:29 AM
از وقتی که دور از خانواده زندگی میکنم به آشپزی و درست کردن شیرینی و اینها علاقمند شدم و پیشرفتهای زیادی هم کردم.
دیروز قصد درست کردن کیک را داشتم که یک دفعه یک ایده به فکرم رسید.

نمیدانم با تحقیقات دکتر ماسارو ایماتو آشنایی دارید یا نه. ایشان یک فوق پرفسور ژاپنی هستند که آرمایشی به صورت زیر انجام داده اند:

مقداری آب را در ظرفی ریخته سپس افکار مثبت یا کلمات زیبا را بر آن آب می‌خواند یا القا می‌کند و بلافاصله آب را منجمد کرده و از مولکول های یخ عکس می‌گیرد . همین کار را با همان آب و این بار با کلمات منفی یا افکار زشت تکرار می‌کند . او معتقد است تصویر اول شکل هندسی شش‌وجهی زیبایی دارد و تصویر دوم فاقد شکل منظم هندسی است و اصلاً زیبا نیست
من هم به فکرم رسید که قبل از قرار دادن کیک در فر، کلمات متفاوتی به آنها بگویم و نتیجه را بررسی کنم.

به سینی اول قبل از قرار دادن در فر، گفتم:
دوستت دارم ای کیک زیبا و خوشمزه. عاشقتم.

به سینی دوم گفتم:
کیک زشت بدمزه. ازت متنفرم. جات توی سطل آشغاله.

و بعد هر دو رو در شرایط کنترل شده در فر قرار دادم. در این مدت دل توی دلم نبود که نتیجه چی میشه. وقتی در فر رو باز کردم و دو سینی رو بیرون آوردم از حیرت نزدیک بود فریاد بزنم. اجازه بدید چیزی نگم و فقط عکس دو کیک رو در زیر بیارم:


کیک اول که بهش حرفهای مثبت زدم



کیک دوم که بهش حرفهای منفی زدم


هنوز از نتیجه آزمایش در شوک هستم. قصد دارم این نتیجه رو به همراه مستندات برای چند ژورنال معتبر علمی ارسال کنم.
من فکر میکنم دنیای ما خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنیم به هم پیوسته و عجیب هست. قطعا ماده نمیتونه توضیح دهنده همه چیز باشه. ما به چیزهایی با غرور لقب بی جان دادیم و خودمون رو از اونها برتر دونستیم ولی اونها هم جون دارند و همه ما جزیی از یک کل خارق العاده هستیم.
Permalink   

ّFloor Exercise
Thursday, May 24, 2012 1:25 AM
هوم.. بعد مدتها یک پستکی بگذارم. به زودی المپیک لندن شروع میشه. یکی از رشته هایی که جدیدا بهش علاقمند شدم ژیمناستیک هست. به طور خاص البته ژیمناستیک بانوان و باز هم به طور خاص حرکات فلور. حرکات فلور )Floor Exercise( یک سری حرکات ژیمناستیک هست که همراه با موسیقی و یک رقص نصفه نیمه هست. یک جورایی به باله شباهت داره. اینجا دو تا از اجراها رو میگذارم. یکیش مال سال 1976. نادیا کومانیچی واسه پدر مادرها و پدر بزرگ مادربرزگ های ما اسم آشنایی هست. شاید اگر آمار نامگذاریهای ایرانیها در حدود سال 1976 جایی ثبت شده باشه یک جهش بزرگ در کسانی که اسم دخترشون رو نادیا گذاشتن ببینیم. اگر این ویدیو زیر رو ببنید دلیل شیفتگی دنیا (و ایرانی که هنوز از بقیه دنیا ایزوله نبود) نسبت بهش رو متوجه میشید..


این یکی جدیدتر و مال المپیک 2004 آتن هست:


هر دو این اجراها برای این دو نفر مدال طلا به ارمغان میارن. نادیا کومانیچی شاید به دلیل سن کمش (14) خیلی آرام به نظر میرسه. بیش از اینکه یک ورزشکار باشه مثل یک entertainer میمونه و انگار داره از اوقاتش و خودش لذت میبره. کارلی پترسن ولی خیلی intense به نظر میرسه و وقتی اسمش رو میخونن یک لبخند زورکی تمرین شده تحویل میده (ثانیه 27) شاید همین تفاوتها باشه که باعث میشه یکی مثل نادیا اسطوره بشه و کارلی پترسن فقط یک قهرمان. شاید هم فقط مساله زمان مطرح شدنشون هست.
Permalink   


Monday, October 18, 2010 4:01 AM
یکی از چیزهای مورد علاقه ی آدمهای علاقمند به متافیزیک رویا هست. اونها خیلی وقتها برای دفاع از اینکه دنیایی فرای این دنیای مادی وجود داره به خواب دیدن متوسل میشن. اونها فکر میکنن که وقتی خواب میبینن واقعا "روح" شون در زمان و مکان سفر میکنه. وقتی به این آدمها میگی که خواب فقط تولید مغزشون هست و هیچ چیز ماورا طبیعه این وسط وجود ندارد انکار میکنند. متاسفانه آزمایش این موضوع ممکن نیست چون بعد از اینکه با پتک در مغزشون کوبیدی دیگر وجود ندارند تا تصدیق کنند که دیگرخواب نمی بینند.
ولی خوشبختانه راهی برای بررسی این موضوع هست. اگر خواب دیدن اتفاقی مرتبط با روح باشد، پس محدودیت های بدن نباید بر آن تاثیر گذار باشد. در نتیجه رویاهای افرادی که از بدو تولد نابینا بوده اند و مغزشان تجربه ای از مفهوم دیدن ندارد نباید تفاوتی با رویاهای سایر افراد داشته باشد. ولی این طور نیست.
افراد نابینای مادرزاد نمیتوانند خوابهای تصویری ببینند و فقط خوابهای صوتی می بینند.
Permalink   

Cognitive Dissonance
Tuesday, February 23, 2010 6:22 AM
یکی از سوالاتی که همیشه ذهن من رو درگیر کرده بوده این هست که چرا بعضی آدمهایی که در باهوش بودنشون شکی وجود نداره اعتقادات مذهبی یا سیاسی دارن که ازشون بعید به نظر می رسه. البته منظور من این نیست که هر کسی مثل من فکر نمی کنه عقاید غلطی داره ولی بعضی از عقاید هستند که به هیچ صورتی قابل دفاع نیستند.
دیروز توضیح نصفه نیمه ای برای این سوال پیدا کردم.
مفهومی در در روانشناسی وجود دارد به اسم Cognitive Dissonance که می توان ترجمه اش کرد ناهنجاری شناختی.
منظور از شناخت (cognition)، برداشتی هست که از خود، رفتارهای خود و پیرامون خود داریم و نظرات، عقاید، ارزشها و رفتارهای ما (به علاوه چیزهای دیگر) را شامل می شود.
وقتی بین 2 تا از المانهای شناختی ناسازگاری وجود داشته باشه، میگوییم ناهنجاری شناختی داریم. مثلا یک نفر میدونه سیگار براش ضرر داره و از طرف دیگه سیگار میکشه.
افراد همیشه تلاش میکنند این ناسازگاری ها رو به حداقل برسونن. کلی (1969) میگه از بین بردن این ناسازگاریها برای فرد لذتبخش هستند.
برای کاهش ناهنجاری شناختی، تاکتیکهای متفاوتی وجود داره:
1. می توانیم یکی از المانها را به نفع دیگری طوری تغییر بدهیم که ناهنجاری از بین بره. مثلا در مثال فرد سیگاری که میدونه سیگار براش ضرر داره، باید سیگار رو ترک کنه. به این راه حل پذیرش واقعگرایانه گفته میشه.
2. راه دیگر این هست که عناصر جدیدی رو به شناختمون اضافه کنیم: مثلا نقدهایی رو بخونیم که تحقیقاتی که سرطان و سیگار کشیدن رو مرتبط میدونن، رد میکنن. میتونیم از اطلاعاتی که باعث ناسازگاری میشن اجتناب کنیم: مثلا با آدمهای غیرسیگاری معاشرت نکنیم، به اخطارهایی که روی پاکت سیگارها درج شده بی اعتنایی کنیم یا مقالاتی که درباره ارتباط سیگار و سرطان هست نخونیم. به این راه حل، hostility گفته میشه.
اگرچه راه اول منطقی تر به نظر میرسه ولی بی هزینه نیست: فرد باید لذت سیگار کشیدن رو از دست بدهد. در مورد چیزهایی که به مذهب و اعتقاد مربوط میشن، هزینه تغییر عقیده، دچار شدن به بحران هویت شدید است. چیزی که اکثر ما در دوران بلوغ (که نظریه ای که درباره دنیا داشتیم متحول شد) تجربه کردیم و دیگر میلی به گذار از اون نداریم.
(البته مفهوم بحران هویت زیاد برای من ملموس نیست.)
با این توضیحات میشه تا حدودی توضیحی درباره سوالی که در اول نوشته مطرح کردم فهمید. این آدمها در محیط خانواده یا جامعه اعتقاداتی درشون شکل گرفته. بعدا که با شواهدی دال بر منطقی نبودن این عقاید روبرو شدن، برای کاهش ناهنجاری شناختی به جای تغییر دادن عقیده، راه حل دوم (hostility) رو انتخاب کردن.

نوشته تقریبا خلاصه ای هست از این مقاله.
Permalink   


Sunday, November 22, 2009 5:07 AM
گوش کنید
متنش
Permalink   


Saturday, June 27, 2009 3:18 AM
David Frost: Are you really saying the President can do something illegal?
Richard Nixon: I'm saying that when the President does it, that means it's *not* illegal!
David Frost: ...I'm sorry?
Permalink   

چرا از مرگ ندا بیشتر اندوهگین می شویم؟
Monday, June 22, 2009 6:37 AM
- چون از لحظه تیر خوردن تا جان دادن او را می بینیم.
- چون جوان و زیبا بوده.
تحلیل من این است:
اگر در دنیا فقط 5 زن و یک مرد باقی مانده باشند در یک سال امکان تولد 5 نفر جدید وجود دارد ولی اگر 1 زن و 5 مرد باقی مانده باشند در یک سال حداکثر یک نفر جدید متولد می شود (با کنار گذاشتن فرض چندقلوزایی)
به عبارت دیگر اگر زن و مرد دو عامل تولید باشند، marginal product زنان همواره ثابت است اما marginal product مردان با زیاد شدن تعداد مردان نزول می کند. از این رو زن در فرآیند تولیدمثل عامل ارزشمندتری است. احتملا به این خاطر بوده که در تقسیم کارهای ابتدایی، کارهای پرخطری مثل شکار و جنگ به مردان سپرده شده بوده.
امروز با زیاد شدن جمعیت اگرچه خطر انقراض نسل بشر وجود ندارد اما ارزشمندتر بودن جان زنان (به خصوص زنان جوان) مثل یک کد اخلاقی در جوامع باقی مانده.
Permalink   


Sunday, June 21, 2009 4:05 AM

Hometown Glory
Round my hometown
Ooh the people I’ve met
Are the wonders of my world
Are the wonders of my world
Are the wonders of my world
Are the wonders of my world
Permalink   


Thursday, May 21, 2009 2:14 PM
ENEMY: I don't have to ask. You brought them here. Still trying to prove me wrong, aren't you?
JACOB: You are wrong.
ENEMY: Am I? They come. They fight. They destroy. They corrupt. It always ends the same.
JACOB: It only ends once. Anything that happens before that is just progress.


...پروردگارت به فرشتگان فرمود: همانا من در زمين خليفه و جانشين قرار خواهم داد. فرشتگان گفتند آيا در زمين كسى را مى‏گمارى كه در آن فساد كند و خونهائى را بريزد در حالى كه ما تو را حمد و سپاس مى‏گوئيم و تو را به پاكى ياد مى‏كنيم؟ خداوند فرمود: من مى‏دانم آنچه را شما نمى دانيد.
(بقره آیه ۳۰)
Permalink   

finger quote
Monday, April 27, 2009 1:13 PM
برای انجام این کار دو دست خود را نزدیک گوش خود برده و ۲ انگشت اشاره و میانی را به بالا و پایین تکان می دهید. با این کار دو علامت نقل قول (" ") در دو طرف سر خود ایجاد می کنید و اعلام میکنید کلماتی که در این زمان بر زبان می رانید نقل قول هستند و نظر خود شما نیستند (احتمالا حتی خلاف نظر شما هستند)

به نظر من این حرکت ضایع است و خوشحالم که فعلا در فرهنگ ما وجود ندارد.
Permalink   

خاطره دکتر حسابی و سیزده به در
Friday, April 10, 2009 3:06 AM
یک سال سیزده به در پروفسور حسابی انیشتین، نیوتون، لایبنیتز، پو‌ئنکره و دیگر دانشمندان معاصر و غیرمعاصر را دعوت کرد تا سیزده را وسط چمنهای محوطه دانشگاه پرینستون به در کنند.

وقتی آنها رسیدند دکتر حسابی شروع به درست کردن جوجه کباب کرد. انیشتین محو درست کردن جوجه کباب شده بود و پس از مدتی گفت: این ذغالها خورشید هستند و سیخ مثل زمین است که دور خودش می چرخد. اکنون می فهمم که نیاکان شما ده هزار سال پیش منظومه شمسی را با تقریب خوبی مدل کرده بودند.

بعد از صرف نهار دانشمندان دو گروه شدند و گل کوچک بازی کردند و دکتر حسابی بعد از یک-دو با انیشتین با یک ضربه سهمگین دروازه حریف را باز کرد. در این زمان انیشتین گفت اکنون تفاوت فوتبال تکنیکی کشوری با تمدن ۱۰ هزار ساله را با فوتبال خشک کشورهای تازه به دوران رسیده غربی می فهمم و به ایران لقب برزیل آسیا داد.

عصر موقع خوردن میوه، پروفسور حسابی گیتارش را دست گرفت و آهنگ «اگه یه روز بری سفر» را زد که اشک در چشمان انیشتین حلقه زد و گفت به یاد روزهای اولیه مهاجرتم به آمریکا افتادم و اکنون تفاوت موسیقی فاخر ایرانی با وحشی‌بازی که تحت نام موسیقی در غرب عرضه میشود می فهمم.

بعد از پایان مراسم، انیشتین خواهرش و دکتر حسابی را به یک کلاس خالی برد و گفت دلم می خواهد خواهرزاده ام خون ایرانی در رگهایش جریان داشته باشد.

در تمام طول مراسم بقیه مهمانان (به جز انیشتین) مثل سیاهی لشکرها فقط با هم حرف میزدند و پروفسور حسابی در شان خود نمی دید با کسی جز انیشتین حرف بزند.

از خاطرات دکتر ایرج حسابی پسر پروفسور حسابی
Permalink   

Thus spake Chandler
Friday, January 02, 2009 3:41 PM
You know what's weird? Donald Duck never wore pants. But when he gets out of the shower he always puts a towel around his waist. I mean, what is that about?
Permalink   


Sunday, November 30, 2008 9:00 AM
پسرم گل بود... هیچوقت ندیدم به دختری حتی نگاه کنه. سرش به کار خودش بود. اصلا به دخترا کاری نداشت...
مادر می گفت و زار زار می گریست. پسرش را ماه قبل در یک تصادف رانندگی از دست داده بود.

خواهر گفت: مامان اولا که اینجوری بودن هنر نیست. ثانیا تا کی میخوای به شیون و زاری ادامه بدی؟ نمیشه که تا ابد زندگیمون را سیاه کنیم به خاطر داداش.

مادر بی اعتنا به حرفهای دخترش ادامه داد:
تو این دنیایی که پسرا همه جور کثافتکاری میکنن حتی دوست دختر هم نداشت. فقط به فکر درس و مشقش بود... همه دخترای فامیل آرزو داشتن یک گوشه چشمی نشونشون بده...

خواهر که کلافه شده بود کیفش را برداشت. مقنعه‌اش را که دور گردنش انداخته بود روی سر کشید و خداحافظی کرد تا به دانشگاه برود.

وقتی برگشت مادر دیگر شیون نمیکرد. دختر از اینکه نصیحت صبحش این همه بر مادرش تاثیر گذاشته بود خوشحال شد اما به روی مادر نیاورد تا یک وقت دوباره داغش تازه نشود و شروع نکند.
او هیچ وقت نفهمید که مادر بعد از رفتنش سراغ لپتاپ داداش رفته بود و بزرگترین آرشیو پورنویی که بشریت به خود دیده است آنجا یافته بود.
Permalink   


Friday, November 21, 2008 5:29 AM
To my ass,
for bearing my weight at the book's completion.
Permalink   


Saturday, November 15, 2008 12:03 PM
نی از جدایی‌ها شکایت می‌کند... و گیتار برقی کلا شکایت می‌کند.
Permalink   

God is great, but Satan is greater
Monday, November 03, 2008 10:06 AM
دختر جوان زیبا و باهوشی به نام الناز بود که تحصیلات دانشگاهی را با بهترین نمرات به پایان رساند و در یک شرکت خصوصی معتبر مشغول به کار شد. اما پس از مدتی با مشکلی مواجه شد: چیزی که برای روسا و سایر کارمندان جالب بود نه هوش و استعدادش بلکه صورت زیبا و جذابیتهای زنانه اش بود. به عمد در کارها و گزارشهایش اشتباهات فاحش مرتکب می شد اما هیچ کس خرده ای بر او نمیگرفت. گویی که فقط به خاطر اینکه حضورش فضای شرکت را تلطیف میکرد حقوق میگرفت و نه هیچ چیز دیگر.
این موضوع خیلی آزارش میداد. پس تصمیم گرفت بدون هیچ آرایشی سر کار برود. حتی ابروها و موهای صورتش را برای مدتهای طولانی برنمی داشت. اما این موضوع هم تاثیری در توجه همکارانش به او نداشت.
چند بار کارش را عوض کرد اما اوضاع فرقی نکرد.
یک روز با خودش فکر کرد کاش می شد در یک جعبه بزرگ مثل جعبه یخچال بودم و فقط ۲ سوراخ داشت که میتوانستم بیرون را ببینم و کارهایم را انجام دهم. ناگهان به فکرش رسید که این وسیله قبلا اختراع شده و نامش چادر است.
پس کارش را عوض کرد و چادری شد و در یک شرکت دولتی استخدام شد اما آنجا هم کار زیادی نبود که انجام دهد و از استعدادش استفاده کند.
سال بعد او در یک تصادف رانندگی در سن ۲۶ سالگی کشته شد. روحش شاد.
Permalink   


Thursday, October 23, 2008 6:31 PM
بهترین پاک کن: فابرکاستل سیاه
Permalink   

how names can change fates
Wednesday, October 01, 2008 3:27 PM
چند مرد را می شناسید که اسم دوست دختر/زنش با اسم مادر/خواهرش یکی باشد؟
چند زن را می شناسید که اسم دوست پسر/شوهرش با اسم پدر/برادرش یکی باشد؟
Permalink   

The old man and the sea
Friday, September 26, 2008 5:07 AM
روزی پسر جوانی به قصد تحصیل علم به ایالات متحده سفر کرد. وقتی در فرودگاه مقصد پیاده شد، یک پیرمرد آمریکایی بسیار نحیف و ضعیف اما مرتب و تمیز پیش او آمد و گفت: برای تحصیل آمده ای؟
پسر گفت: بله.
پیرمرد گفت: کدام دانشگاه؟
پسر گفت: دانشگاه ایکس
پیرمرد گفت: چه جالب... خانه من فقط ۲۰۰ متر با آن دانشگاه فاصله دارد. دوست داری بیایی با من زندگی کنی؟
پسر گفت: متشکرم. ولی من خوابگاه دارم و در ضمن توانایی پرداخت اجاره به شما را ندارم.
پیرمرد گفت: من از تو اجاره نمی خواهم. خانه بسیار بزرگی دارم اما هیچ خانواده ای ندارم و تنها زندگی میکنم. اگر به خانه من بیایی یک اتاق بزرگ در اختیارت قرار میدهم و میتوانی با آسایش خیال درس بخوانی و من هم از تنهایی در می آیم.
پسر به فکر فرو رفت. پیشنهاد بسیار خوبی بود. این پیرمرد نحیف هم نمی توانست آزاری به او برساند. قبول کرد و به خانه او رفت.
پیرمرد اتاق بزرگی به او داد که همه چیز داشت به جز تخت: «در این خانه فقط یک تخت دو نفره دارم. می توانی بیایی آنجا بخوابی.»

شب پسر که از سفر خسته بود می خواست بخوابد. اول سعی کرد در اتاق روی زمین بخوابد و از کتابهایش به عنوان بالش استفاده کند ولی بعد با خود گفت چرا وقتی یک تخت گرم و نرم آماده است خودم را آزار دهم؟
پس رفت و یک طرف تخت خوابید.
بعد از مدتی پیرمرد هم که کاملا عریان بود آمد و در طرف دیگر تخت خوابید.
بعد از مدتی پسر متوجه شد که پیرمرد خود را به او چسبانده سپس شلوار پسر را پایین کشیده و از او سو استفاده جنسی میکند. ابتدا بسیار عصبانی شد چون در کشور او این کار، کار خیلی زشتی محسوب می شود و اکثر مردم از این کار خوششان نمی آید. ولی بعد دید که پیرمرد بی رمق تر از این حرفهاست و اصولا دخولی صورت نمیگیرد و تجاوزش بیشتر شبیه جست و خیز یک گربه شیطان روی پشت آدم است. حس ترحمش گل کرد و با خود گفت بگذار این پیرمرد که همه عمر تنها بوده حالی بکند.
این اتفاق هر شب حدود ۵ دقیقه قبل از خواب تکرار می شد و برای سهولت کار، پسر هم دیگر عریان به تخت می رفت.

همه چیز خوب پیش میرفت. پسر در درس موفق بود. هیچ هزینه خورد و خوراک و مسکن نداشت. پیرمرد هم جز همان ۵ دقیقه کاری با او نداشت.

۴ماه بعد وقتی صبح بیدار شد دید پیرمرد مثل همیشه زودتر بیدار نشده تا قهوه آماده کند. وقتی تکانش داد متوجه شد که مرده است.
عصر آن روز وکیل پیرمرد با پسر صحبت کرد: آقای رابرتسن همه مال و اموال خود را به شما بخشیده اند.
پسر از خوشحالی نزدیک بود بمیرد. به این فکر کرد که پدر و مادر و خواهرش را به اینجا بیاورد تا پیشش زندگی کنند. و حتی می توانست به دختر لهستانی که در دانشگاه عاشقش شده بود پیشنهاد ازدواج دهد.
صدای وکیل از خیالات بیرونش آورد: فقط یک شرط دارد. ایشان گفته اند تنها در صورتی این کار انجام شود که صد برگ آگهی چاپ شود که در آن عکس شما و عکس پیرمرد چاپ شده و زیرش این متن: «اینجانب... با آقای پل رابرتسن ماهها رابطه جنسی بی نظیر در کمال لذت و خشنودی داشته ام. تا پایان عمر آن لحظات خوش را فراموش نخواهم کرد.» بعد زیرش را امضا کنید. بعد در یک مجتمع قضایی رسما آنرا تایید کنید تا بعدا امکان تکذیب آنرا نداشته باشید. سپس این صد برگ باید در دانشگاه محل تحصیل شما روی همه تابلوهای اعلانات به مدت یک هفته چسبانده شود.

پسر بی درنگ قبول کرد. بعد ماجرا را برای دختر لهستانی تعریف کرد و او گفت حتی اگر واقعا هم چنین اتفاقی افتاده بود برایش اهمیتی نداشت فقط یک تست ایدز بدهد. (که داد و منفی بود). در دانشگاه هم بقیه اهمیتی نمی دادند که یک دانشجوی کله سیاه با یک اسم عجیب و غریب با یک پیرمرد مردنی سکس داشته یا نداشته.
بعد پدر و مادرش هم آمدند و وقتی ماجرا را فهمیدند او را برای زرنگی اش تحسین کردند و همیشه وقتی به ایران زنگ میزددند این ماجرا را تعریف میکردند و همه فامیل آرزو داشتند پسرشان به آمریکا برود و با یک پیرمرد آشنا شود.
Permalink   


Tuesday, September 23, 2008 10:35 AM
پسر در مترو نشسته بود، هدفون در گوش آهنگ گوش می داد. در یکی از ایستگاه ها یک آخوند سوار شد و در تنها صندلی خالی که روبروی پسر بود نشست.
پسر بی توجه آهنگش را گوش میکرد و آخوند از این که پسر در ایام شهادت آهنگهای غیر عزاداری گوش می دهد ناراحت بود.
وقتی صندلی کنار پسر خالی شد رفت کنارش نشست. گفت: پسرم چه آهنگی گوش میکنی؟
پسر با بی علاقگی آهنگش را پاز کرد و گفت: چی؟
آخوند گفت: پرسیدم چه گوش میکنی؟
پسر گفت: آهنگ دیگه. حالا انگار شما میشناسی چی به چیه.
آخوند با چالاکی یکی از ارفون ها را از گوش پسر بیرون آورد، سرش را نزدیک سر پسر برد و ارفون را در گوش خودش گذاشت و در حالی که احساس باحال بودن بهش دست داده بود به پسر گفت حالا بیا با هم گوش کنیم.
پسر آهنگ را پلی کرد. سر آخوند نزدیکش بود و حتی اگر از نفس نه چندان خوشبویش بگذریم چندان موقعیت جذابی برای پسر نبود.
آخوند بعد از چند ثانیه گفت: می فهمی چه می گوید؟
پسر گفت: بله. و چند جمله را برایش ترجمه کرد.
آخوند با دقت گوش کرد و خود را علاقمند نشان داد.
بعد که آهنگ تمام شد یک قرآن جیبی از کیفش در آورد و صفحه ای را باز کرد و آیاتی را به پسر نشان داد که مفاهیمی مشابه آنچه در آهنگ بود داشتند.
بعد گفت پسرم، من تو را از موسیقی غربی نهی نمیکنم ولی قرآن را هم فراموش نکن.
پسر گفت باشد.
بعد آخوند پیاده شد و پسر هم چند ایستگاه بعد پیاده شد و این اتفاق هیچ تاثیری در زندگی هیچیک نداشت.
Permalink   


Monday, August 11, 2008 10:31 AM
اعتماد به نفسم همیشه با دو فاکتور پولی که الان دارم و درآمد انتظاریم رابطه مستقیم داشته. در مقطعی که پول نسبتا خوب و بی زحمت به دست می آوردم خیلی خیالم راحت بود و احساس میکردم کاری نیست که نتونم انجام بدم.
الان که مدتهاست درآمد درست حسابی ندارم و پس اندازم هم ته کشیده دوباره نگرانی های همیشگی زندگیم برگشته.
این نگرانی اینه که مجبور شم در یک شرکت دولتی/نیمه دولتی کار کنم و همیشه در حال چرت زدن روی میز به آخر ماه فکر کنم که حقوقم به حسابم واریز شه و یا اینکه زیردست یکی دیگه کار کنم و مجبور باشم پیرو ایده های اون باشم.
من دلم میخواد کارآفرین باشم. همیشه امید داشتم یک ایده بی نظیر (حداقل بی نظیر در ایران) به ذهنم برسه که بتونم پرورشش بدم و یک بیزنس موفق از توش دربیارم. گاهی فکر کردم که ایده هه رو پیدا کردم ولی یکم که گذشته و بیشتر فکر کردم بهش دیدم اونقدری که فکر میکردم خوب نبوده و بیخیالش شدم.
نمیدونم چقدر دیگه میتونم منتظر بمونم که این ایده انقلابی رو پیدا کنم. الان بیشتر همدوره ایهای دانشگام کار میکنن و همین فشار روانی بهم وارد میکنه که همچنان بیکار و بی عار موندم.

Labels:

Permalink   


Friday, August 08, 2008 1:33 AM
یک کتابو نگاه میکردم درباره آداب معاشرتو این جور چیزا.
بعد این قسمتشو که در پایین آوردم دوس داشتم. آدم وقتی میخونه که همین کلاه برداشتنو گذاشتن چقدر ظرافت داره خوشش میاد برگرده به اون موقعها که مردا کلاه میذاشتن و خیلی آداب دان بودن. مثل فیلمای دهه ۱۹۴۰ و این حدودا.

A gentleman takes off his hat and holds it in his hand when a lady enters the elevator in which he is a passenger, but he puts it on again in the corridor. A public corridor is like the street, but an elevator is suggestive of a room, and a gentleman does not keep his hat on in the presence of ladies in a house.

This is the rule in elevators in hotels, clubs and apartments. In office buildings and stores the elevator is considered as public a place as the corridor. What is more, the elevators in such business structures are usually so crowded that the only room for a man's hat is on his head. But even under these conditions a gentleman can reveal his innate respect for women by not permitting himself to be crowded too near to them.

When a gentleman stops to speak to a lady of his acquaintance in the street, he takes his hat off with his left hand, leaving his right free to shake hands, or he takes it off with his right and transfers it to his left. If he has a stick, he puts his stick in his left hand, takes off his hat with his right, transfers his hat also to his left hand, and gives her his right. If they walk ahead together, he at once puts his hat on; but while he is standing in the street talking to her, he should remain hatless.
Permalink   


Saturday, July 12, 2008 7:19 AM
یکی از ویژگی های خودم که متنفرم ازش اینه که وقتی ناراحتم هرچی هم سعی کنم خودمو خوشحال نشون بدم همه می فهمن که ناراحتم. خیلی احساس بدیه که نمیتونی هیچیو مخفی کنی.
Permalink   


Tuesday, July 08, 2008 9:31 AM
دیشب یک چیزی به فکرم رسید که به نظرم با مزه بود. با خودم گفتم فردا اینو بذارم تو وبلاگ که بعد از صد سال ملت بدونن در قید حیات هستم.
ولی الان یادم نیمد اون چیزی که می خواستم بگم چی بود
می خوام سعی کنم از این به بعد بیشتر آپدیت کنم.
می خوام پنجره بلاگر رو باز بذارم و همینطور هرچی به فکرم رسید بفرستم
Permalink   

in praise of uniqueness
Sunday, April 13, 2008 1:43 PM
فرض کن یکی رفتار تندی باهات کرده و ناراحت شدی. بعد یکی میاد بهت میگه که بابا این اخلاقش اصلا این طوریه. با همه همینطور رفتار میکنه.
وقتی می فهمی که رفتاری که باهات شده منحصر به خودت نبوده از ناراحتیت کم میشه.

فرض کن یکی یک خوبی بهت کرده. خیلی نسبت بهش احساس قدرشناسی میکنی. ولی بعد می فهمی که اون فرد ذاتا آدم خوبیه و به همه خوبی میکنه.
از احساس قدرشناسیت کاسته میشه.

معمولا هر کالایی که دست ساز و سفارشی باشه، از کالایی که تولید انبوه شده ارزش بیشتری داره حتی اگر اون وسیله‌ی تولید انبوه شده قابلیتهای بهتری داشته باشه.
Permalink   

لینکها:
صفحه اول وبلاگ    بالاترین

لینکدونی:

وبلاگها:

جدیدترین پستها:
از وقتی که دور از خانواده زندگی میکنم به آشپزی و د...     ّFloor Exercise     یکی از چیزهای مورد علاقه ی آدمهای علاقمند به متافی...     Cognitive Dissonance     گوش کنیدمتنش     David Frost: Are you really saying the President c...     چرا از مرگ ندا بیشتر اندوهگین می شویم؟     Hometown GloryRound my hometownOoh the people I’ve...     ENEMY: I don't have to ask. You brought them here....     finger quote    

آرشیو:
May 2005     June 2005     July 2005     August 2005     November 2005     February 2006     March 2006     April 2006     May 2006     June 2006     July 2006     August 2006     September 2006     October 2006     November 2006     December 2006     January 2007     February 2007     March 2007     April 2007     May 2007     June 2007     July 2007     August 2007     September 2007     October 2007     January 2008     February 2008     March 2008     April 2008     July 2008     August 2008     September 2008     October 2008     November 2008     January 2009     April 2009     May 2009     June 2009     November 2009     February 2010     October 2010     May 2012     July 2012     Current Posts