در مورد زنده های احتمالی چه فرضهایی میتوانستم بکنم؟ یک دختر زیبا که با هم دوباره زمین را پرجمعیت کنیم و آدم و حوای مدرن بشویم! یا شاید هم چندین دختر! اگر چه فکر سکسهای ffffffffffffffffffm وسوسه انگیز بود ولی حسادتها و موذی گریهایی که از زنان سراغ داشتم باعث میشد مورد اول را ترجیح بدهم. و یا شاید هم یک مرد! فکرش را بکن گی باشد! پوفففف.. اصلا دوست ندارم هر روز صبح با چیز اون مرد در پشتم از خواب بیدار بشم. یا شاید هم یک دختر و چند مذکر. این میتوانست موجب کینه و نفرت و قتل بین ما مردان شود. در این صورت من حتما از چنین جدل مزخرفی کنار میکشیدم. این همان کاری نبود که قبلا هم در تمام عمرم کرده بودم؟ آه.. بمیر بزدل. از این افکار احمقانه خنده ام گرفت. هنوز زنده ماندم هم در ابهام بود ولی به پرجمعیت کردن زمین فکر میکردم. ولی چرا احمقانه؟ مگر نه اینکه همه آدمها یک عمر تحصیل میکنند، کار میکنند و پول جمع میکنند و صد کار دیگر میکنند فقط برای اینکه بتوانند جفت دلخواه خود را بدست بیاورند و تولید مثل کنند؟
این آدم باقی مانده هر که بود - جز اینکه مردی همجنسگرا باشد - باید پیدایش میکردم. ولی چطوری؟ به نظر میرسید اینترنت تنها راه موجود باشد اگرچه به هیچ وجه راه مطمینی نبود. معلوم نبود ان فرد به اینترنت دسترسی یا با آن آشنایی داشته باشد. چطور میتوانم زنده ماندنم را از میان صدها ترابایت اطلاعات موجود در اینترنت توی چشم افراد زنده مانده احتمالی بیندازم؟ راه حل سایتهایی بودند که جدید ترین تراکنش های اتفاق افتاده درشان را نمایش می دادند. چیزی مثل همین بلاگرولینگ یا گوگل بلاگسرچ. باید هرچه از این سایتها بود پیدا میکردم و زنده بودنم را در آنها جار میزدم.
وبلاگم را باز کردم و خطوط زیر را در آن نوشتم:
It's May 4, 2007, 2:20pm GMT. I have survived the great disaster and if you are reading these lines, it means you have, too. please let me know of your existance as soon as possible. email me to amir@whateva.com, or call +989677675667
با استفاده از مترجم التاویستا مطلب را به فرانسه، اسپانیایی، چینی و هر چیز دیگری ترجمه کردم و زیرش گذاشتم و پست کردم. بعد هم در بلاگرولینگ خودم را پینگ کردم. واقعا چقدر ممکن احتمال داشت از این راه کسی من را پیدا کند؟ به هر حال فعلا از هیچ چی بهتر بود.
باز فکرم مشغول شد... حتی اگر این آدم یا آدمهای زنده مانده را پیدا کنم اگر در جای دورافتاده ای مثل قاره امریکا یا اقیانوسیه باشند چه طور میتوانم پیششان بروم یا آنها پیش من بیایند؟ این یک فیلم هالیوودی مسخره نیست که من پشت یک بویینگ بشینم و بعد از نیم ساعت ور رفتن با دکمه هایش خلبانی یاد بگیرم و یکسره تا نیوزلند پرواز کنم.
تلاش کردم بدبینی که جز تفکیک ناپذیر زندگی ام قبل از فاجعه بزرگ بود حداقل تا مدتی کنار بگذارم چون کمکی بهم نمیکرد. شروع به جمع کردن وسایل ضروری ام کردم. باید تا قبل از تاریک شدن هوا در خانه جدیدی مستقر میشدم.
(ادامه دارد...)
|