The survivor - Part 5
Saturday, March 24, 2007 4:09 PM
|
فکرش را که کردم چیزهای زیادی لازم نبود بردارم. به همه مغازه ها دسترسی داشتم و بین خواستن و داشتن هر چیزی فاصله ی زیادی برایم وجود نداشت. لپتاپ و شارژرش، شارژر موبایل، مسواک، خمیردندان، حوله، دسته تیغ و یک بسته باز نشده تیغ (معلوم نبود دفعه بعد که بخواهم اصلاح کنم کی باشد) را برداشتم. سی دی و دی وی دی های فیلم و موسیقیم چشمک می زندند. موسیقی های به درد بخور را روی هاردم داشتم و نیازی به داشتن سی دی هایشان نبود. ولی فیلمها تنها چیزی بودند که می توانستند اوقات سرگرمی ام را پر کنند. جعبه فیلمهایم را کنار گذاشتم تا همه را با خود ببرم. بعد تعدادی چیزهای دیگر که احتمال میدادم به دردم بخورد از کشوی پدر و مادرم یا آشپزخانه برداشتم و توی کوله ام ریختم: کبریت، قیچی، طناب، قوطی بازکن، و تعدادی ابزار مثل انبردست و پیچ گوشتی در سایزهای مختلف.
لباسهایم را پوشیدم. طبق عادت همیشگی، ساعتم را به دست بستم و موبایل، دسته کلید، پول و گواهی نامه را در جیبم گذاشتم. گواهی نامه و پول در شهر بی مردم چه اهمیتی داشتند؟ خواستم درشان بیاورم ولی این کار را نکردم. شاید روزی به درد میخوردند. سوییچ ماشین پدرم را برداشتم، کفش پوشیدم، کوله پشتیها و جعبه فیلمهایم را برداشتم و از خانه خارج شدم. دکمه آسانسور را زدم. بعد از چند ثانیه رسید و درش باز شد. همینکه خواستم وارد شوم افکار بدبینانه ام سراغم آمد: اگر آسانسور وسط راه گیر میکرد (مثلا به خاطر قطع برق) چه غلطی باید میکردم؟ هیچ کس نبود نجاتم دهد و در این اتاقک به فجیعترین شکل ممکن - برخلاف آن ۶ میلیارد نفر دیگر که به نظر میرسید مرگ راحتی داشته اند - ذره ذره جان میدادم. خوشحال از این دور اندیشی ام، شروع کردم از پله ها پایین رفتن.
وقتی پایین رسیدم نگهبان ساختمان را دیدم که با آرامش پشت میزش در حال نشسته مرده بود. در نزدیکی ما دو سوپرمارکت بودند. باید مقداری غذا از آنها برمیداشتم ولی درشان بسته بود. زمان وقوع حادثه (حدود ۳ تا ۴ شب) خوبی اش این بود که اکثر افراد در خانه هایشان بودند و خیابانها و کوچه ها از آدمها و ماشینها خالی بودند و بدیش این بود که اکثر مغازه ها و فروشگاهها بسته بودند و قفل و زنجیر کرده بودند.
به پارکینگ رفتم. ماشین را روشن کردم و امدم جلوی مغازه اولی. کمربندم را بستم، سرم را پایین گرفتم و گاز دادم به طرف در مغازه. با صدای مهیبی برخورد کردیم و در مغازه باز شد یا درواقع شکست. پیاده شدم. جلوی ماشین به شدت غر شده بود ولی چه اهمیتی داشت؟ همه ماشینهای این شهر مال من بودند البته به شرط اینکه میتوانستم سوییچشان را پیدا کنم. داخل مغازه شدم. احساس فوق العاده ای داشتم. هیچ محدودیتی برای انتخاب وجود نداشت. صندوق عقب ماشین را پر از چیپس، شکلات، پاستیل، کورن فلکس، کالباس، کنسروهای مختلف و غذاهای پیش ساخته و انواع نوشیدنی ها کردم. و شیر.. به نظر میرسید این آخرین بسته شیری باشد که خواهم خورد. از این پس اگر این بخت نصیبم شود خودم باید گاو را دوشیده باشم. به نظر میرسید از این به بعد دستبرد زدن به مغازه های بی صاحب جالبترین برنامه روزانه ام باشد. اما نباید زیاد اسراف کنم و از غذاهای ناسالم هم دوری کنم.. حالا این روز اولی اشکالی ندارد.
سوار ماشین شدم و بعد از اندکی راندن وارد اتوبان شدم. میخواستم به یکی از شعبه های فروشگاه شهروند بروم، و در نزدیکترین خانه به آنجا که حداکثر سه طبقه داشته باشد ساکن شوم. بعد از حدود یک ساعت چنین ساختمانی پیدا کردم. در ورودی ساختمان را باز کردم و وارد شدم. اما در واحدهای داخل ساختمان را دیگر نمی توانستم به آن روشی که در مغازه را باز کرده بودم باز کنم. چند بار با شانه خودم را به در خانه ها کوبیدم یا به آنها لگد زدم. فایده ای نداشت. بعد با استفاده از پیچ گوشتی و دم باریک تلاش کردم. سرانجام یکی از واحدها در طبقه اول که درش قفل نشده بود با این روش توانستم باز کنم. وارد شدم. اکنون باید جسد ساکنان خانه را بیرون می انداختم... یعنی در این خانه چه کسانی زندگی میکردند؟
(ادامه دارد...)
|
Permalink ▫
|
|
|