The survivor - Part 6
Tuesday, March 27, 2007 3:56 PM
|
ساعت حدود ۷ بود و هوا تقریبا تاریک شده بود. اما در این خانه کاملا تاریک بود و جایی را واضح نمی دیدم شاید چون همه پرده ها راکشیده بودند یا موقعیت خانه طوری بود که نور کمسوی غروب وارد آن نمی شد. دستم را به دیوارها کشیدم تا کلید چراغی را پیدا کنم. بالاخره یکی پیدا شد و چراغهای هال روشن شد. دور خانه چشم گرداندم. دکور خانه مثل خانه خودمان بود ولی با مبلهای جدیدتر و تلوزیون بزرگتر. و بر خلاف خانه همیشه به هم ریخته ما، بسیار مرتب و تمیز بود. به اتاقها سرکشی کردم. از اینکه وارد حریم خصوصی کسانی که نمیشناختم شده بودم هیچ احساس خوبی نداشتم. اگرچه همیشه به اصول اخلاقی با تردید مینگریستم و آنها را اختراع اقشار خاصی از جامعه برای حفظ منافع خودشان، ولی نمی شد انکار کنم که بسیاری از این اصول اخلاقی را درونی کرده بودم و زیرپا گذاشتانشان - حتی الان که اخلاق با مرگ همه انسانها بیمعنی شده بود - برایم دشوار بود. وارد یکی از اتاقها شدم. مرد و زنی تقریبا ۵۰ ساله هر کدام در یک گوشه تخت دو نفره پشت به هم خوابیده بودند. به اتاق دیگر رفتم، در یکی از تختها دختری که سنش بیش از ۲۵ به نظر میرسید خوابیده بود. دور چشمانش مثل گریم Goth Girl ها سیاهی بود که تا پایین گونه اش آمده بود. احتمالا بدون آنکه آرایش چشمانش را پاک کند به تخت رفته بود و بعد هم به دلایلی که شاید با گشتن در لوازم شخصیاش، کامپیوتر یا موبایلش می توانستم بفهمم کمی اشک ریخته بود. در طرف دیگر اتاق تختی بود و پسری با صورت قرمز و جوش جوشی، دماغ بادکرده و سبیل تازه سبز شده خوابیده بود. از کمتر انسانی به اندازه پسرهای دم بلوغ چندشم میشد. از دختران دم بلوغ هم بدم میامد. مخصوصا از آن نگاههای تند و کنجکاوانه ای که به مردان میاندازند قبل از اینکه مادرانشان یادشان بدهند چطور نجیب به نظر برسند. ولی تنفر بیشترم از پسران دم بلوغ شاید به خاطر خاطره های خودم از این دوران بود. باز عذاب وجدان سراغم آمد. من اینجا چی کار میکردم؟ خوب من آمده بودم اینجا تا نزدیک یک فروشگاه بزرگ باشم تا هر چیزی نیاز داشتم سریعا بتوانم فراهم کنم. ولی واقعا این بود؟ باید با خودم صادق باشم. من اینجا آمدم و وارد این خانه شدم چون دوست داشتم فضولی کنم، چون دوست داشتم بدانم در خانه دیگران -به جز وقتی که مهمانشان هستم- چه میگذرد. به همان دلیل که فیلمهایی که همهی زندگی شخصیت اصلیشان را به تصویر میکشند دوست دارم و به همان دلیل که از خواندن وبلاگهایی که مسایل شخصیشان را بی پرده می نوشتند لذت میبردم. به نظرم آمد ساکن شدن در کنار فروشگاه بزرگ فقط یک ترفند احمقانه برای دور زدن تابوی اخلاقی شکستن حریم خصوصی بوده. مغزم باز شروع به بهانه تراشیدن کرد: ولی چی کار باید کنم؟ اگر به خانه خودمان برگردم باید هر بار ۱۰ طبقه از پله ها بالا و پایین بروم و اگر چیزی لازم داشته باشم که در سوپرمارکتهای اطراف نباشد شاید لازم باشد چندین خیابان برای پیدا کردنشان بگردم. کمی قانع شدم. به اتاق خواب زن و شوهر رفتم. لحاف را کنار زدم و پای سرد و پرموی مرد را گرفتم از تخت پایینش کشیدم و کشان کشان به سمت در خروجی بردم. احساس بدی که از حضورم در این خانه، از این جسد، خودم و کاری که انجام میدادم وجودم را فرا گرفته بود خودش را به صورت حالت تهوع نشان میداد. وقتی به نزدیکی در خانه رسیدم پاهای مرد را ول کردم. تصمیمم قطعی بود: هرچه بادا باد. به خانه خودمان برمیگردم.
(ادامه دارد...)
|
Permalink ▫
|
|
|