The survivor - Part 7
Thursday, March 29, 2007 2:36 PM
قسمتهای قبلی: ۱ - ۲ - ۳ - ۴ - ۵ - ۶

از ساختمان بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم. کمی پیاده روی کردم. حالم خیلی زود جا آمد. سوار ماشین شدم و به سمت خانه‌مان حرکت کردم. در راه از خلوتی محض خیابانها لذت بردم و اصلا برای ترافیک احساس دلتنگی نکردم.
وقتی رسیدم، از داخل همان مغازه که چند ساعت قبل درش را باز کرده بودم یک کارتن بزرگ پیدا کردم و خوردنیهایی که در صندوق عقب ماشین انبار کرده بودم تا آنجا که می‌شد در آن جا دادم. کوله پشتی هایم را به شانه انداختم، کارتن را با دو دست برداشتم و وارد ساختمان شدم. با زحمت پله ها را بالا رفتم و در حالی که به نفس به نفس افتاده بودم کلید انداختم و وارد خانه شدم. همه چیز عادی بود. خوشحال شدم که به اینجا برگشته‌ام. مادرم همیشه میگفت هیچ جا مثل خانه‌ی خود آدم نمی‌شود و من هم پوزخندزنان میگفتم: آره، چون شما عرضه ندارید خانه بهتری داشته باشید.
در دلم میگفتم... به ندرت با پدر و مادرم حرف میزدم. حوصله‌شان را نداشتم و خودم را باهوشتر از آن میدانستم که اصلا بخواهم با آنها وارد بحث بشوم. البته این به جز پدر و مادرم برای بقیه نیز کم و بیش صادق بود. از مخاطب قرار گرفتن هم خوشم نمی‌آمد. البته از اینکه کسی نکته جالب یا چیزی که نمی‌دانستم به من عرضه کند خوشم می‌امد ولی دوست داشتم آن چیز را از جایی بخوانم نه اینکه از زبان بشنوم. وقتی کسی با من حرف میزد بیشتر از اینکه حرفش را بفهمم فقط سعی میکردم وانمود کنم که توجه‌ میکنم. معمولا فکرم به این مشغول میشد که کجای گوینده را نگاه کنم؟ چشمانش؟ دماغش؟ لبش؟ و وقتی هم تصمیم میگرفتم که به کجا نگاه کنم شروع به قضاوت درباره آن میکردم: چه چشمان گیرایی، چه دماغ کج و کوله‌ای، چه لب کمرنگی و... و اینگونه بود که وقتی حرف طرف تمام میشد بدون اینکه چیزی فهمیده باشم الکی با حرکت سر تایید میکردم.

از اینکه جز من چهار مرده هم در خانه هستند خوشم نمی آمد. با هر بدبختی بود و کوبیدن هر چیز بزرگی که در خانه پیدا می شد به در همسایه، آنرا باز کردم و بعد جسد پدر و مادر و خواهر و برادرم را دانه دانه کشیدم و توی خانه همسایه انداختم و بعد هم درش را بستم. نفس راحتی کشیدم و به خانه خودم برگشتم. گرسنه بودم. چند ساندویچ کالباس برای خودم درست کردم و خوردم.
بعد یک بسته چیپس برداشتم باز کردم و خودم را روی کاناپه جلوی تلوزیون پرت کردم. ریموت تلوزیون را برداشتم و روشنش کردم. یک چیپس توی دهان گذاشتم و منتظر شروع برنامه شدم. یکدفعه تصویر برفکی و صدای خش خش تلوزیون اتفاقی که افتاده بود به یادم آورد. چطور انقدر فراموشکار بودم؟ همین چند دقیقه پیش بود که جسد افراد خانواده ام را از خانه بیرون انداخته بودم.
از آنجا که برنامه تلوزیونی درکار نبود، یک دی-وی-دی آوردم و در پلیر قرار دادم تا شروع شد. فیلم جذاب و خوش آب و رنگی به نظر می‌آمد اما اصلا کششی برای دیدنش احساس نمیکردم. چند دقیقه سعی کردم خودم را ملزم کنم که فیلم را ببینم ولی نتوانستم ادامه دهم. فیلمها درباره آدمها هستند و حالا که آدمی باقی نمانده چه اهمیتی دارند.
باید خودم را سرگرم میکردم. به اینترنت متصل شدم. اینترنت این دریای بیکران که قبلا هر روز ساعتها بی‌هدف در آن میگشتم. ولی حالا که کسی نبود چیز جدیدی به آن اضافه کند به نظرم تنها یک قبرستان بزرگ و سرد آمد که پرسه زدن در آن جز افسردگی حاصلی ندارد.

به شدت احساس خلا کردم. برای اولین بار ابعاد اتفاقی که با آن روبرو شده بودم با تمام وجود حس کردم: فاجعه این نبود که میلیاردها نفر مرده اند. فاجعه این بود که فقط یک نفر زنده مانده بود. زنده ماندن من لطفی در حالم نبود. عذابی بود که گریبانم را گرفته بود.

پیش از این گاهی فکر میکردم از موجودی به نام انسان بیزارم، و رفاه و نیازهای مادی‌ام که تنها از طریق نظام تقسیم کار قابل برآورده شدن هستند باعث میشوند آرزوی نابودی همه آدمها به جز خودم را نکنم. اکنون اما حقیقت دیگری را دریافتم: من آدمها را دوست داشتم: اگرچه معمولا در اتاقم را می بستم ولی در همه حال دوست داشتم از بیرون صدای تلوزیون یا حرف زدن افراد خانواده یا مهمانها به گوشم برسد. آدمها را در تلوزیون، در اینترنت، توی فیلمها و وقتی دقایق طولانی از پنجره اتاقم به حرکت آدمها و ماشینها زل میزدم دوست داشتم. آدمها را دوست داشتم ولی فقط با حفظ فاصله و از راه دور.
و حالا... احساسم را با کلمه ای جز «خلا» نمی توانستم وصف کنم.
یاد صحبت یکی از استادهایم درباره طراحی اتاق کار افتادم: «اتاق کار باید طوری باشد که زیاد صدا از بیرون واردش نشود ولی نه اینکه هیچ صدایی وارد نشود. انسان توانایی تحمل سکوت محض را ندارد. در سکوت محض آدم توانایی فکر و تمرکز را از دست می‌دهد. دیوانه می‌شود...»
احساس میکردم در چنین اتاقی محبوس شده‌ام...

(ادامه دارد...)
Permalink   

لینکها:
صفحه اول وبلاگ    بالاترین

لینکدونی:

وبلاگها:

جدیدترین پستها:
The survivor - Part 6     whites and colors don't mix     In praise of inner beauty     The survivor - Part 5     The survivor - Part 4     یکی دو ماه هست که تصمیم گرفتم pronunciation ام رو ...     The survivor - Part 3     The survivor - Part 2     The survivor - Part 1     شباهتهای فیلم ۳۰۰ و واقعه کربلا برام جالبه. در هر ...    

آرشیو:
May 2005     June 2005     July 2005     August 2005     November 2005     February 2006     March 2006     April 2006     May 2006     June 2006     July 2006     August 2006     September 2006     October 2006     November 2006     December 2006     January 2007     February 2007     March 2007     April 2007     May 2007     June 2007     July 2007     August 2007     September 2007     October 2007     January 2008     February 2008     March 2008     April 2008     July 2008     August 2008     September 2008     October 2008     November 2008     January 2009     April 2009     May 2009     June 2009     November 2009     February 2010     October 2010     May 2012     July 2012     Current Posts